♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۵ محسن: خداروشکر رسول هم زنده شد🙃 محمد بهتره بریم به بقیه هم خبر بدیم 😉 محمد: باشه .خدایاشکرت🤲 امیرعلی: حامد چند دقیقه ای هست که تبش پایین تر اومده ولی همش رسول رو صدا میزنه .اینقدر گریه کردم سردرد گرفتم . رفتم توی راهرو بیمارستان و سرم رو میون دستام گرفتم .یکدفعه سرم رو بلند کردم که دیدم آقا محسن و آقا محمد به طرفم میان .سریع به طرفشون رفتم و سلام کردم و روبه آقا محمد گفتم: آقا حالتون خوبه؟ چرا با این حالتون اومدید اینجا ؟ محمد: خوبم امیرعلی جان . 😊 امیرعلی: دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و طوری که آقا محمد دردش نیاد در آغوش گرفتمش .دوباره اشک هام شروع به باریدن کرده بود . با صدای گرفته که به خاطر گریه زیاد بود گفتم: آقا محمد رسول مرد. رسول شهید شد 🥺😭 آقا دیگه رسول نیست 😭 محمد: آروم باش امیرعلی جان . آروم دم گوش امیرعلی طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: رسول توی سرد خونه زنده شد. 🙃 امیرعلی: چیییییی😳 محمد: امیرعلی اروم . فقط به تو گفتم .میخوام بقیه رو سوپرایز کنم😉 امیرعلی: باورم نمیشه. واقعا حالش خوبه🥺 محمد: آره . بهتره .البته یه مشکلی براش پیش اومده که بعدا میگم امیرعلی: چه مشکلی؟ محمد: گفتم که بعدا میگم . امیرعلی: باشه .فقط آقا حامد حالش خیلی بده . تا چند دقیقه پیش داشت تو تب میسوخت . الان حالش بهتر شده اما همش اسم رسول رو صدا میزنه😔 بهتر نیست بهش بگین؟ آخه اینجوری حالش بدتر میشه . محمد: باشه . الان بیا بریم پیششون . بهش میگیم . امیرعلی: چشم بریم . جلوتر رفتم و در رو باز کردم . به درخواست آقا محمد که نمی خواست کسی روی ویلچر اون رو ببینه کمکش کردیم تا بلند بشه . آروم داخل رفتیم . معین سرش رو پایین انداخته بود و مشغول فکر کردن بود و اصلا متوجه ما نشده بود .اروم نزدیکش رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم که از افکارش خارج شد و نگاهش به ما خورد . سریع بلند شد و مشغول پرسیدن حال آقا محمد شد . محمد: بعد از اینکه معین حالم رو پرسید به طرف تخت حامد رفتم. رنگش پریده بود و موهاش روی پیشونی عرق کرده اش چسبیده بود . دستش رو گرفتم .داغ بود .پس هنوز تبش بالا هست . این چند روز حامد هم خیلی فشار بهش اومد . حتما باید بعد از اینکه این اتفاقات به خوشی تموم شد به همه مرخصی بدم. یکدفعه در باز شد و دکتر داخل شد . همگی کنار رفتیم و دکتر هم مشغول معاینه حامد شد . لباسش رو بالا زد تا کمرش رو پانسمان کنه . وای .کمرش خیلی وضعیت بدی داشت . 😔🖤 معین: باورم نمیشه .چی بهشون گذشته ؟؟ کمر حامد پر بود از جای زخم هایی که سرخ بود و خونریزی داشت .مطمئنن درد زیادی هم تحمل کرده . دکتر بعد از شست و شو زخم هاش و پانسمانش به طرف ما اومد و شروع به صحبت کرد . دکتر: خوب همینطور که دیدید کمرش وضعیت خوبی نداره . باید حتما پانسمانش رو زود به زود تعویض کنه و به خودش فشار نیاره تا خونریزی نکنه . تبش هم خیلی بالا بود .خوشبختانه الان پایین تر اومده و خطر رفع شده . تا دو روز آینده اینجا باشه بهتره . چون اینطور که مشخصه آب زیادی به داخل ریه اش رفته و ممکن بعضی مواقع تا یه مدت کوتاه سرفه اش بگیره . فعلا بزارید استراحت کنه🙂 پ.ن. حال بد حامد 🖤 پ.ن. زخم هایی که خونریزی داره💔 https://eitaa.com/romanFms