♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت۹۷ محمد: داوود هنوز خبر نداره که رسول برگشته برای همین گریه میکرد و فکر میکرد که رسول شهید شده.گریه هاش دل سنگ رو هم آب میکرد . کِی این بچه ها اینقدر به رسول عادت کردن؟ کِی رسول شد عزیزترین کس گروهمون؟کِی رسول شد برادرمون؟ حتی برای بچه های تیم محسن هم همینطوره. با اینکه خیلی کم در کنار هم بودن اما باز هم انگار سالهاست هم رو میشناسن🙃 به طرف داوود رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. سرش رو بلند کرد ونگاهم کرد . بی مقدمه خودش رو توی بغلم پرت کرد و دوباره گریه کرد . چرا اشک های این پسر تمومی نداره؟🤨 آروم موهای قشنگش که حالا به هم ریخته شده بود رو صاف کردم و آروم در کنار گوشش گفتم: آقا داوود شما نمیخوای داداش رسولت رو ببینی؟؟ داوود: آقا محمد 🥺 چرا رفت؟ محمد: ولی اون نرفت داوود .نرفت چون بهمون قول داده بود . داوود ، رسول برگشت . داوود: میخواید آرومم کنید؟ چرا با دروغ در مورد اینکه داداشم زنده هست میخواین آروم بشم؟ 🥺 محمد: داوود جان دروغ چیه. رسول برگشته .رسول توی سرد خونه برگشت . محسن: محمد به داوود واقعیت رو گفت .با صدای افتادن چیزی سرمون رو پر شتاب به طرف فرشید و سعید چرخوندیم. فرشید روی زمین افتاده بود و سرش رو ناباور تکون میداد .سعید هم اشک هاش شروع به باریدن کرده بود . به طرف فرشید رفتم و آروم بغلش کردم.فرشید باورش نشده بود چیزی که شنیده واقعیت داره. محمد داوود رو ازخودش جدا کرد و به طرف فرشید و من اومد . کنار فرشید نشست و شروع به صحبت کرد . محمد: بسه دیگه . همتون هی میگید امکان نداره . اقا فرشید تو دیگه خواهشا این حرف رو نزن. خسته شدم از بس گفتم واقعیت داره .😁وای خدای من تازه حامد مونده .همتون باخبر شدین ولی حامد هنوز خبر نداره .🤦 خدایا خودت کمک کن آخری رو بتونم بهش بگم .همون یکی مونده😂 محسن: خندمون گرفته بود .رو کردم سمت محمد و گفتم: آقا محمد نمیدونم چرا احساس میکنم از وقتی سهیل شمارو گروگان گرفته خیلی خوشمزه و شوخ شدی😂 داوود: داشتم به آقا محمد و آقا محسن نگاه میکردم که اصلا عین خیالشون نیست که نیروهاشون جلوشون هستند و دارن باهم شوخی میکنن.البته که میدونم تنها به خاطر این که لبخند ریزی روی صورت ما نقش ببنده این کار رو میکنند .خوشحال بودم اما توی دلم، دلتنگی خاصی برای رسول داشتم. شوق خاصی برای دیدار با داداشم داشتم و حس خوبی بود که به روحم تزریق میشد و آرامش رو بهم میداد .🥺 خوشحالم که برگشت .خوشحالم که رفیق نیمه راه نشد .خوشحالم که فهمید بدون اون نمیتونم زندگی کنم‌ و خوشحالم که فهمید عزیزترین کس زندگیم شده❤️ سعید: آقا محمد پس اون خبر مهم این بود؟ 🥺 محمد: آره سعید جان این بود . فرشید: آقا میشه بریم پیش رسول؟ خواهش میکنم .💔 محمد: بهتره اول بریم پیش حامد و به اون هم بگیم .اونم که گریه هاش تموم شد بعد با هم بریم پیش رسول😁 محسن: میگم خوشمزه شدی میگی نه .آقا اسم این خوشمزگی نیست پس چیه؟ محمد: آقا محسن نه که اونجا خیلی بهمون نمک دادن برای همین بانمک شدم😂 محسن: نه فکر میکنم دیشب توی حال خوابیدی که الان باحال شدی 😁 محمد: بیا .بعد به من میگه خوشمزه. امیرعلی: وای خدای من. جای رسول و حامد خالیه.فکر نمیکردم یه روز همچین صحنه ای رو ببینم 😂 محسن: چه صحنه ای؟؟ محمد جان ، داداش تو صحنه ای میبینی؟ 🧐 محمد: نه والا 😁 راوی: خوشحال بودند. خوشحال از وجود برادرشان .اما هنوز خبر نداشتند که او دیگر نمیتواند روی پاهای خود بلند شود و راه برود . خبر نداشتند که وضعیت قلبش خوب نیست. خبر نداشتند که مشکل ریه اش بدتر از قبل شده . خبرنداشتند💔 همگی با هم به همراه داوود که روی ویلچر بود به طرف اتاق حامد رفتند .در را باز کردند و داخل شدند .مدتی از ورودشان نگذشته بود که حامد نیز آرام آرام بیدار شد و او هم با دیدن رفقایش که در میان آنها رسول نیست شروع به اشک ریختن کرد و محمد نیز با لبخند محوی به طرف حامد رفت و او را هم همچون برادری مهربان در آغوش کشید 🥺 پ.ن. داوود فهمید 🙃 پ.ن. این داستان محمد خوشمزه میشود😂 پ.ن. تو حال خوابیده باحال شده😁 https://eitaa.com/romanFms