•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۲ رسول: با بیرون آوردن داوود از اتاق عمل سریع از آغوش محمد بیرون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: روی صندلی کنار تخت حامد نشسته بودم و در حال خوندن قرآن بودم. آقاجون رفته بود نمازخونه تا دو رکعت نماز بخونه .با صدای در بفرماییدی گفتم که در باز شد و اقا کیان داخل شد.با دیدن من سرش رو پایین انداخت و گفت. کیان: ببخشید خانم طاهری .میخواید شما برید یکم استراحت کنید من پیش حامد میمونم.هر وقت بهوش اومد خبرتون میکنم. نورا : سرم رو به طرف حامد چرخوندم و نگاهی به نیم رخ مردونه اش انداختم.توی خواب هم مهربون و با ابهت بود.لبخند تلخی روی صورتم نشست.با بغض لب زدم: نه ممنونم.ترجیح میدم پیشش بمونم تا چشماش رو باز کنه. کیان: باشه هر طور مایلید.پس من بیرون میشینم.اگر کاری داشتید خبرم کنید. نورا: نگاهم رو از حامد گرفتم و به زمین دوختم .با صدای آرومی زمزمه کردم: چشم.دستتون درد نکنه. کیان: خواهش میکنم.با اجازه نورا:اقا کیان که رفت سرم رو به طرف حامد چرخوندم.دستم رو زیر سرم گذاشتم و همونطور هم نگاهم به روی حامد بود.من میمردم اگر الان اینجا نبود.من نمیتونستم زندگی کنم اگر الان صدای نفس هاش به گوشم نمی‌خورد. آروم دستی به موهاش کشیدم و لب زدم: نمیدونی چقدر نگرانم کردی. حامد من میمردم اگر تو الان اینجا نبودی . چرا به فکر من نبودی. قطره اشکی از چشمم فرود اومد .نتونستم تحمل کنم و سرم‌رو روی تخت گذاشتم و به اشکام مجوز خروج از چشمم رو دادم. با حس سنگینی ای روی سرم در یک صدم ثانیه از جام پریدم و تازه چشمای باز حامد رو دیدم که دستش رو روی سرم گذاشته بود .بغض و خنده ام باهم مخلوط شده بود و قدرت تکلم نداشتم. به زور به خودم اومدم .دستش رو توی دستم گرفتم و لب زدم: حامدم پس کجا بودی این مدت؟؟ نمیگی من اینجا منتظر دیدن چشمای تو هستم و راحت خوابیدی؟؟😭 حامد:با درد بدنم پلک هام رو از هم جدا کردم.نفس کشیدن برام سخت بود .بوی الکل پیچیده در فضا حالم رو بد میکرد.خواستم دستم رو تکون بدم که نگاهم خیره موند روی نورا .لبخندی روی لبم نشست .دستم رو روی سرش گذاشتم که یکدفعه از جاش پرید.با دیدنم لبخندی زد و اشکاش ریخت.من نمیدونم این دخترا واقعا چقدر اشک دارن که همش در حال گریه کردن هستن و آخرشم اشکاشون تموم نمیشه. نورا : خواستم حرفی بزنم که یادم افتاد دکتر گفت هر وقت حامد بهوش اومد خبر بدم. سریع از روی صندلی بلند شدم و در رو باز کردم.اقا کیان روی صندلی نشسته بود .با دیدن من که هول شده بودم سریع بلند شد و گفت. کیان: خانم طاهری چیزی شده؟؟؟ نورا: حامد بهوش اومد .میشه بگید دکتر بیاد؟ کیان: لبخندی زدم و همونطور که به سمت ایستگاه پرستاری میرفتم طوری که صدام به نامزد حامد برسه چشمی گفتم. سریع به پرستار گفتم و خواستم برگردم که نگاهم به رسول و اقا محمد افتاد . لبخندی زدم و به طرفشون رفتم.اقا محمد که دیده بود من کنتر ایستگاه پرستاری بودم متعجب پرسید. محمد : کیان اینجا چیکار میکردی؟چیزی شده؟ کیان: بله اقا. حامد بهوش اومد. رسول: با حرف کیان سرم رو بلند کردم و لبخندی زدم.رو به محمد لب زدم: میشه زودتر بریم پیشش؟ محمد: سری تکون دادم و به همراه کیان و رسول به طرف اتاق حامد رفتیم. با ورودمون نگاهم به سمت خانم طاهری که با اشک و لبخند با حامد حرف می‌زد افتاد.لبخندی زدم و خداروشکر کردم که حال حامد خوبه .به طرف حامد رفتیم و با لبخند سلام کردیم که لبخند محوی زد .لب زدم: به به اقا حامد چه عجب ما لبخند شمارو دیدیم. حامد: لبخندی زدم و گفتم:چی بگم اقا هر چی شما بگید . خواستم حرفی بزنم که سرفه ام گرفت .نورا ترسیده نگاهم کرد .اقا محمد سریع ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت .اروم آروم نفسم سر جاش اومد. رسول: آروم به طرف تخت رفتم و دستم رو روی دستش گذاشتم.اون هنوز نمیدونست من تونستم حرف بزنم.نگاهش که به چشمام خورد لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.خیره شدم به چهره اش و همونطور که دستم لای موهاش رفته بود و مرتبشون میکردم لب زدم: حالت خوبه؟؟ حامد: با صدایی که شنیدم به معنای واقعی زبونم بند اومد.با شک نگاهم رو از زمین گرفتم و خیره شدم به چشماش .به زور به خودم مسلط شدم و با شک لب زدم:چ..چی گفتی؟؟ رسول: لبخندی زدم و گفتم:همین که شنیدی. حامد: تو ..تو حرف زدی؟؟ نگاهم رو به طرف بقیه چرخوندم و با شک گفتم: دیدید داره حرف میزنه . امکان نداره .چطوری؟ رسول: تونستم .سخت بود اما شد. حالا دیگه میتونم مثل قبل باهات حرف بزنم. (نیم ساعت بعد) رسول: نگاهی به محمد انداختم و با کمی خجالت لب زدم: میشه بریم اتاق داوود؟ محمد: نگاهی به حامد که آروم آروم داشت بر اثر مسکن ها بی حال می‌شد انداختم.سری تکون دادم و با گفتن (میریم به داوود سر بزنیم)از بقیه خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون اومدیم. نگاهی به رسول انداختم و لب زدم: چیه خوشحالی اقا رسول؟ رسول: لبخندی زدم و گفتم: خیلی تابلوعه؟😅 محمد: نه ولی من فهمیدم:) ♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفی ندارم🥲 https://eitaa.com/romanFms