♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۲۳ محمد: این چه حرفیه داداشم . ما پشتت هستیم .چرا اینقدر میترسی؟ رسول: محمد ،مهدی هم گفت همیشه پشتم هست اما رفت .اگر شما هم بد قولی کنید چی؟ محمد: نمی کنیم داداشم .ما بد قولی نمیکنیم.حالا هم بیا میخوام ببرمت یخورده سر کارات .نمیشه که همش استراحت کنی .نزدیک دو هفته استراحت کردی کافیه دیگه .حالا وقتشه یکم کار کنی 😉 رسول: من که گفتم میخوام کار کنم شما گفتی نباید کار کنم و باید استراحت کنم😐 محمد: من کی گفتم ؟ محسن تو شنفتی من همچین حرفی بزنم🙄 محسن: اگر بخوام دروغ بگم نه تو نگفتی اما چون باید راست بگم بله آقا محمد تو گفتی .ایندفعه باختی آقا محمد 😉 محمد: هوفف .باشه من گفتم اما الان حرفم رو پس میگیرم .میریم پایین تو هم کارات رو بکن .چند تا از گزارشات پرونده ناقصه.درستشون کن . رسول: چشم آقا. محمد: با کمک حامد رسول روی ویلچر نشست .پشت ویلچر ایستادم و به راه افتادیم .رسول رو بردم کاراش رو انجام بده و خودمم به همراه محسن به اتاق رفتیم . (روز بعد) محمد: به همراه رسول به طرف مطب دکتر راه افتادیم .شب هم پرواز داریم و باید بریم خونه تا وسایلمون رو هم جمع کنیم.نیم نگاهی به رسول کردم . توی خودش بود و سرش رو پایین انداخته بود .رو بهش گفتم: آقا رسول چرا ناراحتی؟ مگه نمی خواستی زودتر روی پاهات راه بری؟ رسول: چرا اقا .اما من نمیخوام مزاحم باشم. نمیخوام به خاطر من سختی بکشید .😔 محمد: اخمای توی هم رفته ام دست خودم نبود . چطور میتونه به این راحتی بگه مزاحمه منه؟ چطور به این راحتی میگه سر بار منه؟ ماشین رو گوشه ای نگه داشتم و رو کردم سمتش وبا همون اخم گفتم: رسول دیگه نمیخوام همچین حرف هایی رو از زبونت بشنوم.این آخرین بار بود که گفتی مزاحمی . رسول تو مثل برادر نداشته ی منی .تو برام عزیزی و این کار ها نمیتونه جبران ذره ای از محبت های تو و هدیه ی وجودت باشه .فهمیدی؟؟ 🤨 رسول: ب..بله اقا .اما خواهش میکنم ازتون هر جا که از دستم خسته شدید بدون اینکه خجالت بکشید ،عقب بکشید و برید .نمیخوام وقتی که حتی نمیتونم ذره ای از زحماتتون رو جبران کنم برام کاری انجام بدید و زحمت بکشید. محمد: هوفف باشه. اما بعید میدونم همچین روزی رو ببینی😁 من هیچ وقت ولت نمیکنم رسول: منم گفتم که شما بدونید 🙂 محمد: رسیدیم به مطب. حدودا یه ساعت طول کشید که دکتر رسول رو معاینه کرد و کار ها تموم شد . آروم کمکش کردم تا توی ماشین بشینه .ویلچر رو جمع کردم و توی صندوق ماشین گذاشتم و خودم هم توی ماشین نشستم .رو کردم سمت رسول و گفتم: خب اقا رسول .دیدی دکتر هم گفت امید داشته باش. انشاالله حس پاهات برمیگرده؟ انشاالله بعد از این که از مشهد برگشتیم میایم همینجا تا دکتر تمرین هایی که گفت رو باهات انجام بده و بتونی دوباره روی پاهات راه بری رسول: امیدوارم . محمد: خب آقا رسول حالا بریم خونه تا زودتر وسیله هامون رو جمع کنیم و بریم سایت تا باهم بریم فرودگاه .چطوره؟ رسول: خوبه آقا 🙂 محمد: تو چرا یه بار میگی آقا یه بار میگی داداش؟؟ دوست نداری داداش صدام کنی؟🤨 رسول: چ..چرا آقا اما خب شما فرمانده هستید زشته اینجوری بگم😔 محمد: رسول من بیرون از سایت به عنوان برادر پیش تو هستم که فرمانده .از این به بعد منو فقط توی سایت آقا محمد صدا میکنی .بیرون از سایت چیزی جز داداش محمد یا محمد بشنوم توبیخ میشی . فهمیدی؟🤨 رسول: ب.بله .ولی اگر بیرون از سایت برادر هستید و فرمانده نیستید چرا میخواید توبیخ کنید ؟ 😐 محمد: از من اشکال نگیر پسر 🙄 رسول: چشم آقا. محمد:چی گفتی؟ دوباره تکرار کن🤨 رسول: ببخشید. حواسم نبود داداش 😐 محمد: حالا شد داداش رسول . حامد: همه توی سایت بودیم .کار خاصی نداشتیم و دیروز پرونده هم بسته شد و رسول هم گزارشات رو نوشت . به همین دلیل همه دور هم توی نماز خونه نشسته بودیم و منتظر بودیم امیرعلی چایی جایی رو بیاره. آقا محسن هم کنارمون نشسته بود .بر خلاف چهره ی جدی ای که داره اما دل مهربونی داره و خیلی باهامون شوخی کرد تا کمی شادمون کنه 🙃 پ.ن. نمی خواد مزاحم کسی باشه💔 پ.ن. رفت پیش دکتر ... پ.ن. پاش خوب میشه 🖤 https://eitaa.com/romanFms