﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۱
رسول:از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که صدای تلفنم بلند شد.دستم رو توی جیبم کردم و گوشی رو بیرون اوردم.شماره حامد بود.نفس عمیقی کشیدم و صدام رو صاف کردم که متوجه گریه ام نشه.تماس رو وصل کردم و لب زدم: جانم داداش.
نورا: سلام آقا رسول .
رسول: هول شده لب زدم: اِ سلام زن داداش.خوبید؟
نورا: ممنونم شما خوبی ؟
رسول: خداروشکر.اتفاقی افتاده؟چرا با گوشی حامد زنگ زدید؟
نورا:اومدم پیش حامد.خواستم بهتون بگم بیاید اینجا کارتون دارم.
رسول: چیزی شده؟؟دارید نگرانم میکنید.
نورا: نه نگران نشید.تشریف بیارید اینجا بهتون میگم.
رسول: چشم الان راه میوفتم.خداحافظ
نورا: خدانگهدار
رسول: تماس رو قطع کردم و سریع سمت موتور قدم برداشتم.نگرانی داشتم و باعث شده بود موقع صحبت کردنم لکنت بدتر بشه.موتور رو روشن کردم و حرکت کردم.
اول کنار یه سوپری نگه داشتم و یه بطری آب خریدم.یکم ازش خوردم و یه مشت هم به صورتم پاشیدم.
به طرف خونه اقاجون حرکت کردم .
.......
موتور رو جلوی در گذاشتم و سریع زنگ رو زدم.در باز شد و من سریع داخل رفتم.در رو باز کردم و داخل شدم .آقاجون به طرفم اومد و سلام کردیم و در آغوشم گرفت.حامد هم کنار سالن نشسته بود و پاش رو دراز کرده بود.نوراخانم از آشپزخونه بیرون اومد و سلام کرد که لب زدم: سلام زن داداش.
به طرف حامد رفتم و با لبخند شیطنت آمیزی پام رو کنار گچ پاش گذاشتم و لب زدم:نظرت چیه یه ضربه به پات بخوره؟😁
حامد:میدونی که بزنی میخوری؟
رسول:اوهوم میدونماما می ارزه😎
حامد:اینقدر حرف نزن .بیا بشین .
رسول:لبخندم جمع شد.کنارش نشستم و دستش رو گرفتم .آروم زمزمه کردم: بهتری؟
حامد:اره خداروشکرخوبم.
رسول:خداروشکردرد که نداری؟
حامد:نه نگران نباش.
رسول:خوبه.
صدام رو کمی بلندترکردم و گفتم:زن داداش میشه بیاید بگید چیکار داشتید؟دارم سکته میکنم از نگرانی.
نورا:سینی چایی رو توی دستم گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.بالبخندلب زدم: یکم تحمل داشته باشید اقارسول.
سینی روجلوشون گرفتم و تعارف کردم.یه چایی برداشت وهمونطورهم گفت.
رسول:دستتون دردنکنه.
آخه استرس گرفتم.لطفآبگید.
نورا: نگاهی به حامد انداختم که لبخندی زد.چادرم رودرست کردم و گفتم: خب راستش من این چندروزه داشتم باخاله ام و شوهرخاله ام صحبت میکردم.حامد عکس شمارونشونشون داد و در موردتون بهشون گفتیم.اوناهم اول خواستن در موردتون تحقیق کنن تا بدونن چجور ادمی رو راه میدن برای خاستگاری.
حدودااین چندروزدرگیر تحقیق بودن.
امروزصبح خاله ام زنگ زد و گفت برای فردامیتونید تشریف ببرید برای خاستگاری 🙂
رسول:چ..چی؟یعنی قبول کردن؟؟
نورا: فعلا که اجازه خاستگاری دادن☺️
رسول: خانوادشون خبر دارن که من کسی رو ندارم؟؟
نورا: اونا اطلاع دارن که پدر شما توی بچگیتون شهید شدن و مادرتون هم چند سال پیش.حامد بهشون گفت که برادرتون هم حدودا یک سال و نیم شهید شدن.میدونن که پلیس هستید و نه نازگل و نه خاله و شهر خاله ام هیچ کدوم براشون مهم نبود و مشکلی با این قضایا نداشتن.
رسول:ممنونم ازتون.نمیدونم چجور لطفتون رو جبران کنم🥺
نورا: من کاری نکردم.شما هم بهتره برید امروزکت وشلوار بخریدکه فردابایدبراتون بریم خاستگاری🥰
رسول:چی؟
حامد:چیه نکنه توقع داری برات خاستگاری نیایم؟
اقاجون:پسرم پاشو برو خرید بکن .امشب بیاهمینجا که فردا انشاءالله عصر بریم خاستگاری و به امید خدا جواب مثبت رو بگیری.
رسول:ممنونم ازتون.خیلی ممنونم.
...
خواستم پاشم که حامد لب زد.
حامد:رسول وایسا باهم بریم.
رسول:تو که نمیتونی با این پات بیای.سختته.
حامد:مهم نیست.این اتفاقات یه بار بیشتررخ نمیده.میخوام بیام خودم برای داداشم کت و شلوار انتخاب کنم.
رسول:دیگه نتونستم تحمل کنم و پریدم بغلش.با بغض لب زدم: حامد ممنونم ممنونم که تو موندی پیشم.خوشحالم که شماها هستید و تنهام نزاشتید.
حامد:رسول جان.داداش آبغوره گیری بسه.بیا بریم😉
رسول:چشم .با اجازه ما بریم.
نورا:به سلامت
اقاجون:خدا پشت و پناهتون باشه.
رسول: ماشین حامد رو برداشتم و موتور رو توی حیاط گذاشتم.برای حامد راحت تر بود که با ماشین بریم.اول رفتم یه مرکز خرید و داخل مغازه شدیم.نگاهم دورتا دور مغازه چرخید.نگاهی به حامد انداختم.با ذوق دنبال یه کت و شلوار قشنگ برای من بود.چقدر خوبه که لااقل حامد رو دارم.با صدا زدن اسمم توسط حامد نگاهش کردم که کت و شلوار مشکی ای رو جلوم گرفت.توی اون يکی دستش هم کت و شلوار سرمه ای بود. ازش گرفتم و داخل پرو شدم.پوشیدم و بیرون اومدم.نگاهش که به طرفم کشیده شد نچی گفت.از توی آیینه نگاهی به خودم انداختم .کت سرمه ای به خوبی توی تنم بود.پس چرا میگه نه.بی خرف وارد اتاق پرو شدم و بعدی رو پوشیدم.بیرون اومدم که دوباره نگاهم کرد.سری تکون داد و خوبه ای گفتخودشم یه کت طوسی پوشید و هر دو از مغازه بیرون اومدیم.
♡♡♡
پ.ن.خرید برای خاستگاری🥲
https://eitaa.com/romanFms