﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۴۰
رسول: با صدای محمد چشمام رو باز کردم و آروم سر جام نشستم .نمیدونم چرا حس کردم حال محمد با چند ساعت قبل خیلی تغییر کرده. انگار نگرانی داشت .خیره شده بود به من و بی هیچ حرفی داشت نگاهم میکرد .آروم لب زدم: چیزی شده؟
محمد: با صدای رسول به خودم اومدم و نگاه ازش گرفتم .گفتم: نه بلند شو بریم جلسه .
رسول: چشم .بریم .
محمد: با رسول به طرف اتاق کنفرانس رفتیم .داخل شدیم .آقای عبدی و شهیدی هم توی جلسه بودن .نشستیم و من مشغول توضیح پرونده شدم .بعد از تموم شدن توضیحات خواستم حرفی بزنم که آقای عبدی گفت.
عبدی: محمد باید به بچه ها هم بگم .بشین .
رسول: با حرف آقای عبدی تعجب کردم .نگاه گنگی به محمد کردم .با چشمایی که حس کردم داره التماس میکنه به آقای عبدی نگاه میکرد .نه تنها من بلکه بقیه بچه ها با تعجب داشتن نگاه میکردن .با حرفی که آقای عبدی زد حس کردم یه لحظه قلبم ایستاد .
عبدی: بچه ها قراره محمد به همراه یکی از شماها که از قبل انتخاب شده به عربستان بره و به عنوان نفوذی بین داعشی ها باشه .
داوود: ا..اقا اون کسی که قراره بره کی هست ؟
رسول: فقط دعا دعا میکردم اسم من رو بگه .نمیتونم تحمل کنم که محمد بخواد به همچین سفری بره و تنها با وجود خودم خیالم راحت تر میشه.در غیر این صورت بعید میدونم اجازه بدم محمد و یا هر کدوم از بچه ها برن به این ماموریت خطرناک .نمیتونم اجازه بدم اونا هم برن و مثل مهدی پشتم رو خالی کنن .این ماموریت خیلی خطرناکه .نگاه درمونده ام رو به آقای عبدی دوختم تا خودش به حرف اومد .
آقای عبدی: محمد به کسی نیاز داره که بتونه سریع هک کنه و کارهای کاپیوتریش خوب باشه .پس قرار شد رسول باهاش بره.
حامد:نفسم بند اومد .سرم رو جوری بلند کردم که صدای استخون های گردنم رو حس کردم .دهنم باز و بسته میشد و سعی میکردم حرفی از دهنم خارج کنم اما نمیتونستم .اونا نباید بزارن رسول بره .اون تازه حالش بهتر شده .نمیتونم بزارم. نمیزارم.باید از روی جنازه من رد بشه که بتونه بره وسط داعشی ها .من یه بار رسول رو از دست دادم نمیخوام ایندفعه واقعا همچین اتفاقی بیوفته💔با صدای که لرزشی از شدت نگرانی و عصبانیت داشت لب باز کردم و گفتم: آقا چرا رسول؟من میرم .
رسول: با حرف آقای عبدی خوشحال شدم .اما با حرفی که حامد زد ابروهام توی هم رفت . حامد داشت چی میگفت ؟اون نمیدونه من نابود میشم اگر بلایی سر هر کدومشون بیاد؟اون نمیدونه من باید خودم برم تا خیالم راحت بشه؟چرا این حرف رو میزنه .چرا داره کاری میکنه که من نتونم برم .با صدای ارومی گفتم: حامد چی داری میگی؟
حامد: همین که شنیدی رسول .من اجازه نمیدم بری. تو حق نداری از کشور خارج بشی .
محمد: بچه ها . با صدام همشون سرشون رو به طرفم چرخوندن. با صدای تحلیل رفته ای لب زدم:به آقای عبدی هم گفتم . من نمیخوام کسی باهام بیاد .چه حامد و چه کس دیگه ای و چه رسول . هیچ کدوم .خودم میتونم از پس این عملیات بر بیام .نمیخوام کس دیگه ای همراهم باشه که بخوام نگرانی اونم داشته باشم .
رسول: بی اراده ابروهام توی هم رفت و گفتم :یعنی چی؟مگه میشه تنهایی بری؟میخوای تنهایی بری تو دهن شیر .
محمد: با صدای محکمی گفتم: همین که گفتم رسول .نمیخوام بیای .نه تنها تو بلکه حامد و بقیه .هیچ کدوم .
رسول: از جام بلند شدم .به طوری که صدای صندلی که کشیده شد روی سرامیک هم بلند شد .با صدای عصبانی ای گفتم: اما من میام .حتی اگر راضی نباشی هم میام .
از اتاق خارج شدم و به طرف آسانسور رفتم .دکمه رو زدم تا بیاد. دستم رو محکم توی موهام فرو کردم و نفسم رو آزاد کردم . هنوز از شدت عصبانیت از حرف های محمد نفس هام کشدار بود .سوار آسانسور شدم و رفتم پارکینگ .بدون اینکه ماشین بردارم با پای پیاده از سازمان خارج شدم .پا گذاشتم توی پارکی که خاطرات زیادی توش داشتم .خاطرات خوب و بد .خاطرات داداشم .حرفامون و سکوت هامون .شادی و ناراحتی هامون .خنده و گریه هامون .خاطراتی که با محمد داشتم .با حامد و داوود داشتم .اون روزایی که به خاطر رفتار های سرد و بدشون میومدم توی پارک و به یاد خاطراتی که با مهدی داشتم قدم میزاشتم .اون شبایی که از شدت ناراحتی محمد باهام همراه میشد و میومدیم پارک و راه می رفتیم. باهام حرف میزد .کمکم میکرد .آرومم میکرد اما حالا چی؟حالا که من بعد از مدت ها دوباره تنهایی پا گذاشتم توی این پارک که پر هست از خاطرات. خاطرات قدیم و جدید .حالا خودش شده باعث حال خرابم .باعث نگرانیم.نمیفهمه با این کاراش نگرانم میکنه .نمیفهمه مقصر حال خرابم خودشه . نفهمیدم چقدر راه رفتم .نفهمیدم چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم که اشک پهنای صورتم رو در بر گرفته بود .روی صندلی گوشه پارک نشستم .دیگه حوصله ندارم .نمیدونم چرا اینقدر پشت سر هم باید این اتفاقات بیفته
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. نمیخواد رسول بره💔
https://eitaa.com/romanFms