🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_270 ساره زیر گوشم راجع به
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 "راوی" پری دسته گل رز را گذاشت روی سنگ قبر پیرزن و اهسته کنار رفت. "کاش خودت رو نمی کشتی...مرگت ارومم نکرد قمر، حالا اون دنیا هم تا ابد تنهایی. من از همه گذشتم، حتی از شوهرم و پدر تو. مطمئن نیستم توروهم بخشیدم یا نه ولی قلبم انقدر سبکه، انقدر سبکه که میتونم مثل دختربچه ها سوار دوچرخه بشم و با بستنی قیفی تا خونه رکاب بزنم و غروب خورشید رو تماشا کنم. بعد پسر همسایه رو با سنگ بزنم و فرار کنم. چقدر یهویی پیدات شد و یهویی هم رفتی..." زنگ تلفن رشته ی کلامش را پاره کرد. کیف سفیدش را که بند طلایی داشت از روی زمین برداشت و موبایلش را پاسخ داد. "پری جون؟ کجایی پس ما منتظریم شما بیای بعد کیک شیدا رو بیاریم" "دارم میام، سر راه اومدم فلبن" "رفتی سرمزار قمر؟ پنج ماه گذشته، ولی تو هنوز باور نکردی. زودتر بیا مگه شب بلیط نداری؟ مامان بخاطرت سالاد معروفشو درست کرده ها، شاید خانواده طاها هم تا شب برسن، خیلی استرس دارم، بیا که میخوام تو و محبوب برام لباس انتخاب کنید!" پری خندید و تماس را قطع کرد. دوست داشت سری هم به ساره و دخترش بزند اما چکاوک منتظر بود. مدتی که انها توی مدرسه درگیر مشکلات و سیل بودند، معصومه خانم حسابی با مهسا صحبت کرده بود و انقدر او را تحت تاثیر قرار داده بود که مهسا با پای خودش به فلبن برگشت و به محسن فهماند اگر او را دوست دارد باید خودش و زندگی اش را درست حسابی بسازد و صبرکند تا مهسا تحصیلاتش را به سطح قابل قبولی برساند. ماشین را روشن کرد و به سمت شهر راه افتاد، وسط جاده شیشه را پایین کشید و از خوشی فریاد زد. شهر هنوز بوی اب و خاک می داد و ویرانی ها کامل ترمیم نشده بود اما زندگی جریان داشت، اسفالت خشک بود و هوای همیشه ابری این بار افتابی بود. قبل از اینکه پیاده شود به خودش کمی ادکلن زد و رژ قرمزش را پررنگ تر کرد. جعبه‌ی کادو شده را از صندوق برداشت، انقدر بزرگ نبود که مجبور باشد دو دستی نگهش دارد اما سنگین بود. شیدا در هفته دو روز با مشاور و روانکاوش صحبت می کرد تا اثار مرگ خانواده و سیل در روانش کمرنگ تر شود. زندگی با محبوبه و محمدعلی را دوست داشت اما مشکلاتی سر راهشان بود که هنوز متوجهش نبودند. به سرپرستی گرفتن او امر راحتی نبود و مراحل قانونی اش هنوز طی نشده بود با این حال محبوبه و محمدعلی این مسئله را حل می کردند و این مسئولیت سنگین را پذیرفته بودند. صدای خنده و بوی چای فضای زمستانی را مثل بهار جلوه می داد. پری زنگ در را فشرد و با لبخندی عمیق بالا رفت. داشت از پله ها می گذشت که حس کرد همه چیز حرکت می کند، دیوارها، پله، حتی جعبه کادویی که دستش بود. فورا نشست و چشم هایش را بست. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎