🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_276
دوتا ماشین پشت سر هم پارک کردند و برای بدرقه ی پری راهی فرودگاه شدند.
"هیچ وقت فکر نمی کردم رفتنش باعث بشه گریه کنم، من ازش متنفر بودم میخواستم بمیره... همه چیز زود عوض میشه نه؟"
طاها سر تکان داد و گفت
"من و محمدعلی ام نزدیک بود بکشیمش! من هنوزم ازش خوشم نمیاد ولی خب ظاهرا تغییر کرده و اون ادمی که قبلا بود نیست. از پسرش که اصلا خوشم نمیاد و خداروشکر که قرار نیست اون برگرده! یادم نمیره چه بلایی سرت اوردن"
چکاوک نفس عمیقی کشید و لبخند زد، از پری ناراحت نبود چون این ادم با کسی که قبلا می شناخت فرق می کرد.
کسی چه می داند که ادم ها واقعا چندتا روح دارند؟
چمدانش را کشید سمت صندلی ها، جای خالی برای نشستن نبود. پنج مرد و شش زن عرب بلند بلند صحبت می کردند و کسی متوجه نمی شد راجع به چه حرف می زنند.
ردیف جلویی دوتا خانم که نگین و حلقه روی بینیشان داشتند و دوتا خال قرمز وسط پیشانی، به خواب رفته بودند و شال های حریر نارنجی رنگشان توجه محبوبه را جلب کرده بود.
"دلم براتون تنگ نمیشه!..نخند دارم جدی میگم!.. دلم براتون تنگ نمیشه ولی همیشه به یادتونم، ماجراهای زیادی باهم داشتیم و خب..."
سرش را به گوش چکاوک نزدیک کرد و گفت
"مرسی که به مادرت نگفتی من کی بودم وگرنه زنده ام نمی زاشت، برای تو دلم تنگ میشه چکاوک"
پری بلیط و پاسپورتش را از ته کیف بیرون کشید و به طرف جایگاه راه افتاد و برای همه دست تکان داد.
خداحافظی خیال ادم را راحت می کند، غصه میخوری، درد می کشی ولی خیالت راحت است و مجبور نیستی به گذشته برگردی و اتفاقات را نشخوار کنی. مجبور نیستی ادم هارا بی خبر توی قلبت دفن کنی .
چند دقیقه بعد محمدعلی درحالی که از سر و صدا و بوهای تند مختلف سر درد گرفته بود گفت
"خب! اینم از این...برنامه چیه؟ بریم بیرون دیگه..محبوبه جان چیزی میخوری بگیرم؟"
"قرار شده به چکاوک بستنی بدم"
چکاوک با سر تایید کرد و گفت
"بریم دریا؟ بستنی ام میخوریم اونجا..."
بعد انگار ته دلش چیزی سر و صدا به راه انداخت و یاد کسی افتاد. با عجله به طرف ماشین رفت و گفت
"بچه ها... نه... من نمیام!.. شایدم بیام..نمیدونم یه لحظه صبر کنید!"
همه گیج نگاهش می کردند. تلفنش را بیرون اورد و شماره ای گرفت.
"الو بابایی؟...مرسی خوبم. بابا همین الان تنهایی بیا سر کوچه میایم دنبالت بریم بیرون.... نه نه! ...چیزی نشده...پری خانم هم رفت اره.. به کسی نگو فقط خودت بیا باشه؟ به مامان هم نگو..ما باهمیم الان میایم.."
ذوق زده دستانش را کوبید به هم و روبه بقیه گفت
"بریم! اول میریم دنبال بابا بعد میریم دریا... چرا اینطوری نگام می کنید!؟ من میخوام با باباییم برم بستنی بخورم اگه ناراحتید شما تنها برید"
"نه عزیزم ولی..فقط ما رو متعجب کردی خیلی یهویی زنگ زدی به پدرت..من که موافقم"
محبوبه ام خندید و زد به شانه ی چکاوک
"لوس!"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎