🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت72
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
رقیه خانم همچنان کنار بی بی بود اوالایل فکر کرده بود حالا که برگشتم ردش می کنم تا بره ولی با شرایط کاری که من دارم و با توجه به تنها بودن خودش تصمیم گرفتم هنوزم بمونه کنار بی بی تا تنها نباشه
بی بی هم که قربونش برم کمر ه مت رو بسته و داره دنبال زن برا من میگرده دیونم کرده میگه خوب نیست پسر تو این سن عز ب باشه دیگه باید زن بگیری کوتاه بیا هم نیست
البته خودم هم بی میل نیست به نظرم دیگه وقتشه ولی خوب منم دوست دا رم مثل هر انسان دیگه ای با عشق ازدواج کنم بی بی م عت قده عشق بعد ازدواجم به وجود میاد ولی من دوس دارم قبل ازدواج دل ببندم
**
از زبان دریا
مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارا بودم که توی کما بود با صدای زهرا نگاه از پرونده گرفتم :
-دریا این چند روز کجا بودی ؟
-مرخصی گرفتم یه کاری برام پیش اومده بود
-اون روز که بیمارستان بود ی یهوی کجا غیبت زد؟
-گفتم که مربوط به همون کاره باید میرفتم
- اهمم ... پس دکی جون رو ندیدی ؟
دلم لرزید :
-چطور واسه چی؟
-باید ببینیش چه آقای به جای برادری همه چی تموم مودب با سواد چشم پاک باو ر ت میشه دخترای بخش خودشون رو کشتن این چند روز حتی نگاهشم بالا نمیاد یه نگاه کوتاهی بهشون بندازه
پس هنوزم نگاهت به سنگ فرشه ب رادر بسیجی یه لحضه همون دریای شیطون چند سال قبل توی وجودم زنده شد ، کاش اذیتش کنم
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁