📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_دوم سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می
وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می شوم در چشمانش که مردمک های ناآرام دارد و تیره شده اند: - آخرین حرفت. - آخرین حرفم؟ پس..پس تو هم منو بازی داده بودی؟ اشکش جاری می شود. حالا آرایشش هم به هم می ریزد و صورتش تابلوی درهم نقاشی یک کودک بی عقل را نشان می دهد: - پس..پس آخرین حرفم رو می خوای.. آخرین حرفم اینه که متنفرم از همه تون. از اون فرید مرده که من رو فقط برای لذت خودش می خواست..لعنتی..لعنتی. دستمالی برمی دارد و محکم روی صورتش می کشد. رد سیاهی را که روی دستمال می بیند با حرص بیشتری صورتش را پاک می کند. نمی خواهم برایش دلسوزی کنم، نمی توانم: - لعنتی..خوب شد مرد..نه..نه..حیف شد مرد..چون من دوستش داشت، پس..دستش را روی دهانش فشار می دهد تا هق هق گریه اش را خفه کند. دیگر حتی دلم برای فرید هم نمی سوزد. غیر از لذات پست خودش چیز دیگری هم می فهمید؟ در آن سایت رمانی که راه انداخته بود چند دختر را مثل این میترا پرخیال و بیچاره کرد.. لعنت به تو فرید! - از تو هم که اینقدر خودخواهی که همه ش به من..با من..پس..من رو بسته ی بسته می خواهی و از اون سی.. لبش را محکم می گزد و چشمش لحظه ای درشت می شود و سریع نگاه می دزدد، جمع شدن چشم و دست و صورت و قلبم بی اختیار است. دلم نمی خواهد ادامه ی اسم را بشنوم. عقب می کشم و دست به سینه تکیه می دهم. - خوبه..خیلی خوبه! داشتی می گفتی...چرا خوردی حرفت رو؟ دستش را بی اختیار روی دهانش می گذارد و فشار می دهد. نگاهش را می دزدد و به لحظه ای لبش می خندد. - هیچی، هیچی، هیچ هیچ.. صدایش ضعیف می شود و انگار دارد با خودش حرف می زند: - آرشام من بد نیستم! من..من هرزه نیستم..خب..خب..پس باور می کنی؟ دستش شل می شود و از رو ی صورتش پایین می افتد. نگاه از صورتش برنمی دارم تا دروغ و راست این حرف های مسخره اش را بفهمم! شاید هم نگاه برنمی دارم تا با دیدن اشک ها و حال خرابش زنده بگذارمش! صدای خنده ی بلندش حواسم را از جهنمی که دارد می سوزاندم بیرون می کشد: - من نمی دونم چرا زن شدم، تو... تو می دونی آرشام؟ میدونی من چرا زن شدم؟ پس..پس چرا اینطـوری باهام برخورد می شه؟ وقتی نمی دونم اصلا مهم هستم یا نه! همه ی دنیا که دست شما مرداست و هر طـور بخواهید با ما برخورد می کنید، خدا.. خدا که زن رو بدبخت نیافرید..پس..پس شما ما رو.هیچ خری نمی تواند افسار زندگی دیگران را دست بگیرد مگر اینکه خودمان افسار ببندیم و بدهیم دست کسی تا بکشد. حالا من هم دلم می خواهد دوتا پک به سیگار بزنم و مثل او از همه ی دنیا فارغ بشوم. نگاهم را بالا می آورم که جواد را مقابل خودم پشت سر میترا می بینم. نگاهم می کند و عقب تر رو ی صندلی می نشیند. - شماها خیلی پستید..از بدنش لذتتون رو ببرید و سیر که شدید تف کنید..به هیچی رسیدم. پس..برو آرشام..ازت بدم میاد..از خودم هم بدم میاد.. چنان با شدت از توی جعبه، دستمال کاغذی را بیرون می کشد و با غیظ رو ی صورتش بالا و پایین می کند که فرصت نمی کنم جعبه را بگیرم و با صدا روی زمین می افتد: - وقتی وامی ایستم جلوی آینه تا آرایش کنم حس می کنم چقدر بدبختم... پس... صدای گریه اش مثل چاقویی است که روی شیشه می کشند. روانم دیگر نمی کشد! پایه ی میز را می گیرم و فشار می دهم تا نخواهم بکوبم توی صورتش. - اگه آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم، اگه این ناخونا رو مثل گرگ نچسبونم رو ناخونام حس می کنم کسی نگام نمی کنه پس..چقدر عقب موندم. با حرص و بغض نگاهم می کند و دوباره عق می زند: - تو آبی دوست داری، پـس..من آبی می ذارم، یه خر دیگه سبز دوست داره، پس..سبز می ذارم، یکی دماغ اینطـوری می پسـنده من بدبختی و درد عمل رو تحمل می کنم، پس..لبم باید پروتز بشه، گونه ام امسال باید برجسته بشه... جیغ می کشد ناگهان: - بیشعورا منم آدمم، عروسک نیستم، کاش همه تون مثل فرید بمیرید، راحت بشیم ما دخترا چند روز برای خودمون زندگی کنیم. لعنتی ها. کیفش را با غیظ برمی دارد و می رود.تعادل ندارد. به صندلی ها می خورد. می رود! اصلا قدرت و فرصت واکنش نشان دادن را به من نمی دهد، تا به خودم بیایم، جواد جای میترا نشسته و دارد با کاغذی ته سیگارهای روی میز را جابه جا می کند. برای آنکه در چشمان جواد نگاه نکنم دستانم را حایل میز می کنم و موهایم را می کشم. آنقدر می کشم که شاید دردی بیاید و قلب دردم را ببرد. صدای جواد را می شنوم که می گوید: - زن و دخترهای همه ی دنیا اگر خراب بودند؛ ایرانی به پاکی شهرت داشت. الآن آسیاب دنیا دارد رو ی پایه ی چه خری می چرخد که همه را به کثافت کشانده؟ کثافت کشانده؟ یعنی آتوسا هم؟ مادرم هم؟ . . . . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1