#اپلای
#قسمت_شصت_یکم
بی ادبی یک مخلوق به نام انسان است که خالق ابر و باد ومه و خورشید و فلک و استعداد و دو چشم و ابرو و بساط خورد و خوراک و سلامتی و محبت و همه چیزت،بگوید بیا، الان بیا و تو نروی!
مجبور میشوی به خاطرنشان دادن ادب هم که شده دست ازهمان کاری که وسطش بودی بکشی و بلند شوی.
آی حال میکند خدا! و آی وا میرود شیطان!
من به خاطر قیافه شیطان بلند میشوم.
بعد هم سرم را میگیرم بالا و میخندم. از لبخند خدا میخندم! که خیلی مظلومانه میگوید: من به خاطر اینکه شیطان به تو سجده نکرد از کنار خودم دورش کردم،خوب کردی که با دشمن خودت دوستی نکردی! با کسی که اصلاً قبولت ندارد! دوستت ندارد!
نمازم را که میخوانم مادر با استکان آب جوش مقابلم مینشیند. پابه پا میشوم و استکان را میگیرم.
_ای جان! شما چرا حاج خانوم ؟
_راست میگی چرا من؟ از چند وقت دیگه خانمت برات آب جوش صبح رومیاره!
قلپ ته قلب به آنی جابه جا که میشود هیچ؛لبخندی هم ناشیانه روی لبم مینشاند که آبرو بر است. با این ضایع بازی مادرهم لبخند وسیعتری میزند. چه زود هم کار را تمام شده میبینند. میگویم: هستیم حالا حالاها زیر سایه تون!
_رفتیم خونه شون.
چه بگویم؟لب میگذارم به استکان و یک قلوپ داغ تا ته حلقم را میسوزاند. چشمم را بالا می آورم تا چشمان خندان و شوخ مادر.
_دخترش مثل دسته گل میمونه. البته ما یک ساعتی که اونجا بودیم و دیدم و میگم. اما...
سکوت مادر باعث میشود که خودم را جمع و جور کنم. نمیشود ادامه بدهد،بیشتر از دختر استاد بگوید. حتما من باید بپرسم؟مادرمن! الان وقت تلافی اذیت های من است؟توصیف خوبیها صواب دارد. مخصوصاً اگر دختر استاد باشد. اينها را اگر از ذهنم به زبانم بیاورم که مادر فکر میکند من از بدو تولد دلم میخواسته ازدواج کنم. ذهنم را منحرف میکنم از این بحث. البته بگویم که دلم میخواسته اما شرایط...
_نمیخوای چیزی بپرسی؟
استکان را در نعلبکی میگذارم و تسبیح را برمیدارم.
_چی بپرسم؟شما هرچی که صلاح بدونید میگید دیگه.
دستانش را به هم میپیچاند و آرام آرام انگشتانش را نوازش میکند. چرا من اینقدر دستان مادر را دوست دارم؟حتی وقتی انگشتش را به نشانه تهدید برایم تکان میداد من به جای آنکه تهدید را بشنوم انگشت و دست را میدیدم. به قول پدر شاید چون چند دقیقه بعد میشد نوازش و پناه تمام دلهره هایم .
_باید بری و دختر رو خودت ببینی و صحبت کنید. ما که با هم حرف زدیم،خیلی از نظر فکری و فرهنگی به هم نزدیک بودیم. استادتون رو که خودت میشناسی. ما خانمها که زود با هم مانوس شدیم،البته نظر اونا هم مهمه. قراره خودت و آقای علوی باهم صحبت کنید.
برق از سرم میپرد. سرم را تا حالا پایین نگه داشته بودم و با دانه های تسبیح بازی میکردم با این حرف مادر بالا می آورم و به چشمانش زل میزنم:من و کی؟من و استادم چی رو هماهنگ کنیم؟
_وا مگه چی کار میخوای بکنی. قراره جواب ما و خودشون رو به هم بگید.
عقب میکشم وجا نمازم را تا میزنم.
_من که معافم.
_میثم!
_مامان!
این را ملتمس میگویم وتحکمی.
_ببخشید منظوری نداشتم.
_خیلی خب. من و پدرت کار رو هر طور دلمون بخواد جلو میبریم.
این بزرگترین اشتباهم بود که اختیار کار را دادم دستشان. برنامه ریزی کل کارها میرود زیر نظرشان و من دیگر نمیتوانم نظری داشته باشم. وقتی مادر بلند میشود و میرود،تازه متوجه میشوم که چه اشتباهی کرده ام،نگاهم به استکان میماند. برمیدارم و دنبالش میروم.
صبح تازه پیام دیشب شهاب را میبینم که مژدگانی خواسته. این یعنی سرمایه گذار دارد بله میدهد. با حال خوشی از خانه بیرون میزنم. از هجده نفر بچه هایم،چهارده نفر آمده اند. میروم در خانه آن چهار نفر و والدین را راضی میکنم. بچه های کانون
غالبا از لحاظ مالی مشکل دارند اما پراز تلاش و انگیزه هستند. مثلاً مجتبی خرج خواهر دانشجو و دیبرستانی را میدهد و اجاره خانه را دوخت و دوز مادر و دخترها تامین میکنند. با حاج علی صحبت کرده ام مجتبی به جای آنکه برود سر چهار راه برای شیشه پاک کردن؛ همراهش برود سر زمین و من و شهاب و بقیه هم به درس و بحثشان برسیم.
ته دلم نذر میکنم که رفت و برگشت به سلامت بگذرد. تفنگ بادیم را برداشته ام. بچه ها هم سه تا توپ والیبال و یکی دوتا توپ پلاستیکی آورده اند. حاج علی و مجتبی زودتر راه افتادند تا بساط صبحانه را آماده کنند و ماهم با مینی بوس راهی میشویم. پیت حلبی را میدهم دست یکی از بچه ها و ضرب میگیرد و دم میگیریم. میریم اردو،برا بازی،بَه چه نیکو!
خوشحالی بچه هایی که بیشتر عمر کوتاهشان را دارند کار میکنند برایم شیریی بی نظیری دارد. البته حالا من هم باید مثل همه،بقیه کِرم استوری و پستم شروع کند به لولیدن . موبایل را بردارم،سلفی بگیرم با بچه ها و یا مثل این سلبریتیهای ریاکار،از ظواهر فقیر بچه ها فیلم بگیرم و وسطش هم یک نطق بلند بالا کنم!مسخره کرده این دنیای مجازی همه را!سرکاریم!
#نرجس_شكوريان_فرد
#ادامه_دارد