اوایل چند ماهی سخت معتادش شده بودم. شب و روز برایم نگذاشته بود!احمد برادری کرد که نه سرزنش کرد و نه پندانه برخورد کرد. برایم یک چند ورقی نوشت که حدود صد روزم را از بالا نگاه کرده بود. برنامه صد روز گذشته ام را وقتی داد دستم دیدم دو سوم زمانم را در بیزمانی گذرانده بودم!دیگر مابقی اش با عقل وق زده ام بود که صدر و ذیل فعالین پیج و کانالها را حلاجی کرد و مرا وادار کرد که که پیجم را به روی همه ببندم جز... و خودم هم پرسه زدن را ببوسم و انتخابی بروم سرو گوشی آب بدهم. مثل هميشه بیخیالش میشوم! مسابقه مشاعره میگذارم که اول کار،گروه خودم میبازد. ذهن من با شعر هميشه بیگانه است. باید فکری به حال خودم بکنم. هميشه در مشاعره های خانوادگی،هم گروه پدر میشدم تا نبازم و حالا خودم پدر این هجده نفرم که هیچ از دستم نمی آید. گروه برنده ها جایزه اش میشود آماده کردن سفره صبحانه. دادشان میرود هوا. تا غروب که باغ حاج علی را ما آب بدهیم،حوض کوچک یک در دو متر به ارتفاع یک و ده سانتش را لایروبی کنیم،تا سبزی بچینیم،تا کرت ها را تعمیرکنیم وانواع بازیها را انجام بدهیم؛نمیرسم به مادر زنگ بزنم. موقع برگشت هم زنگ نمیزنم چون داریم میرسیم!میخواستم بروم زیر دوش آبگرم تا کوفتگی کار و فوتبال وکتک های جشن پتوی اردو را با تَمام گرد و خاک و بوی کود یکجا بشورم و تا خود صبح به هیچ چیز درعالم فکرنکنم. اما همه اش سراب بود؛قرار امشب را گذاشته اند. اول که همه را آماده میبینم هنگ میکنم بعد تازه یک دور خاموش و روشن میشوم. یعنی وجدانا مدیریت نخبگان را باید بدهند به مادر من. تا یک دوش بگیرم،تا لباس بپوشم همه اش ذهنم آشفته است و قلبم قلپ هایش یکسره شده است. خوب است که مادرحالم را میفهمد و برایم یک چای میریزد. بوی گل محمدیش را تا اعماق سلولی نفس میکشم. خواهرها بساطی راه انداخته اند. هربار هم که لبخند میزنم شدت دست بیشتر میشود. معطل میکنم. غر میشنوم. کم نمی آورم و غرمیزنم. از من که چرا امشب قرار گذاشته اید و از آنها که چرا دیر کرده ام؟چرا معطل میکنم؟چرا نشستم؟چرا چایی میخورم؟چرا... تمام رشته های اعصابم کش آمده اند و شیطنت ها هم سرسره بازی میکنند روی این کش ها. برمیگردم به سمت سه تا خواهرم تا حرفی بزنم که خنده ام میگیرد. میخواستم لحظه آخر یک غر درست و حسابی بزنم که صورت های شاد و معترضشان و آمادگی جواب دادنشان دیوار کوتاهم را خراب میکند. مینشینم روی صندلی و چای دوم را سر صبر میخورم. _الان وقت چایی خوردنه؟ _نه الان وقت مردنه،دارم گلومو تازه میکنم،تارهای صوتیم رو برق میندازم. توقع نداری که اونجا چایی بخورم. _چرا؟ ناز کردن و خجالت کشیدن برای جنس لطیف است. باید جواب این خواهرها را دارد و الا در خاک چالت میکنند. _عزیزمی. چون دوماد فقط باید چهارچشمی حواسش به عروس باشه. محبوبه چشمانش را درشت میکند و هر دو دستش را روی دهانش میگذارد و چند لحظه فقط یک انسان پررو را نگاه میکند. لبخندم نهایت رذالتم را میرساند که حق به جانب رو میکند سمت مادر:هییع!مامان خانوم!الان این چیه بزرگ کردی؟ _چغندر!آدمم دیگه. کوفتم کردید! _این همونی بود که میگفت زن نمیخوام؟ _بود خواهر من!اصلا من میگفتم،شما چرا باور میکردید؟ میریزند سرم. تا میخورم نه،تا میتوانند تلافی اذیت هایم را در می آورند. مادر که نجاتم میدهد دوتا نیشگون هم او میگیرد. گلی که مادر سفارش داده خیلی زیباست. شیرینی هم که طاقت نمی آورم و درش را باز میکنم و یکی میخورم خوشمزه است. اگر خطر کتک خوردن نبود دو سه تا میخوردم. مادر میگوید:به خاطر خدا به هیچ چیز فکر نکن. فقط به حرف هایی که میخواهی بزنی فکر کن! کنار پله های خانه شان پر از گل و گیاه است. حسن سلیقه زن خانه است. استاد می آید استقبال و آرام میگوید:خانواده ام از کار من خبر ندارن. فعلا نمیخوام مطلع بشن! خانم ها میروند آن طرف و ما در سالن کوچک مینشینیم. دو تا جوان دیگر هم هستند که استاد معرفی میکند:_هادی داماد اولم. مرتضی داماد دومم و پسری که احسان است و به عبارتی برادر زن. برادر زن سیزده ساله. بحث میرود سر مشکلات جوان ها. انگار غیر از مادیات هیچ وجی دیگری از ما قابل رویت نیست. یعنی اگر خانه داشته باشیم و یک ماشین و کار؛جزء خوشبخت ها هستیم. اما اگر مستاجر باشیم و دوجرخه سوار و دنبال کار،بدبختیم. این نظریه اومانیست ها چه بود که به جان همه افتاد؛انسان را تعریف کرد در وادی مادیت. باجناق اول میگوید:خیلی ها همین ها را دارند اما کنارش اعصاب و روان ندارند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴