📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_هجدهم هیچكس جوابي نداد .ایزدي دستانش رابه هم مالی
📚 📝 نویسنده ♥️ سهیل با حرص گفت : براي اینكه به من نگاه نمي كنه … كم مونده بابا بزنه زیر گوشش. برای اینكه اتفاقي نیافتد به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم و تا وقت شام همان جا ماندم. بعد از شام هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم. آخر شب بعد از اینكه دایي اینها رفتند ، صداي پدرم را مي شنیدم كه عصبي به مادرم مي گفت : - نزدیك بود یه چیزي به این پرهام بگم ها ! این پسر چرا اینطوري شده ؟ بعد صداي اهسته مادرم را شنیدم كه گفت : خوب بچه ها بزرگ شدن و تازه متوجه همدیگه مي شن. بعد خوابم برد و دیگه نفهمیدم چه گفتند . صبح وقتي لیلا رسید جلوي در منتظر ایستاده بودم. هوا خیلي سرد شده بود و همه منتظر بارش برف سنگین بودند. هوا ابري و تاریك بود و ادم بي اختیار دلش مي گرفت . وقتي سوار شدم لیلا گفت : یخ زدم چقدر هوا سرد شده . سرم را تكان دادم و گفتم : باز خدارو شكر ما ماشین داریم پس اون بیچاره ها كه كلي باید منتظر ماشین تو خیابون یخ بزنند چه حالي دارن ؟ لیلا خندید وگفت : از كي تا حال عضو سازمان حقوق بشر شدي ؟ با خنده جواب دادم : از وقتي رییس سازمان استعفا داده ! كلاس ادبیات هفته پیش تمام شده بود و آن روز فقط ریاضي داشتیم . چند دقیقه اي سر كلاس منتظر ماندیم . بعد همه مشغول صحبت وخنده شدیم ، چند نفري هم با هم درس مي خواندند و اشكالهایشان را مي پرسیدند. وقتي نیم ساعت گذشت یكي از بچه ها گفت : باز كه آقاي نازك نارنجي نیامده ! پسري از ته كلاس گفت : دوباره چي كار كردید بهش برخورده ؟ آیدا هم با صداي بلند گفت : پاشید برید خونه هاتون آنقدر سمج سر كلاس مي شینید تا بالاخره یكي سر برسه ! هر كس حرفي مي زد كه در باز شد و آقاي ایزدي لنگ لنگان وارد شد. زیر چشمانش گود رفته بود و به كبودي مي زد. لبهایش هم بد جوري كبود شده بود. انگار مریض بود. بي حال سلام كرد و براي دیر آمدنش عذرخواهي كرد. بعد پرسید : - خوب این جلسه رفع اشكاله ، هركس سوالي داره بپرسه . بعد از اون همه چیز سریع اتفاق افتاد . هركس سوالي داشت مي پرسید و اقاي ایزدي از سوال كننده مي خواست پاي تخته بیاید و انقدر راهنمایي اش مي كرد تا اشكالش رفع شود. نوبت به من كه رسید اواخر ساعت بود . وقتي پاي تخته رفتم ماژیك را در دست گرفتم و صورت مسئله را نوشتم آقاي ایزدي با ملایمت راهنماي ام مي كرد. منهم با دقت گوش مي كردم . اشكالم را متوجه و كاملا بر قضیه مسلط شده بودم كه ناگهان یكي از پسرها بلند شد و گفت : - به افتخار اقاي ایزدي…. و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست . بعد همان پسر كه اسمش سعید احمدي بود یك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سویي مي پاشید گفت : به افتخار پایان كلاسها ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay