📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_نوزدهم
سهیل با حرص گفت : براي اینكه به من نگاه نمي كنه … كم مونده بابا بزنه زیر گوشش.
برای اینكه اتفاقي نیافتد به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم و تا وقت شام همان جا ماندم. بعد از شام هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم. آخر شب بعد از اینكه دایي اینها رفتند ، صداي پدرم را مي شنیدم كه عصبي به مادرم مي گفت :
- نزدیك بود یه چیزي به این پرهام بگم ها ! این پسر چرا اینطوري شده ؟
بعد صداي اهسته مادرم را شنیدم كه گفت : خوب بچه ها بزرگ شدن و تازه متوجه همدیگه مي شن.
بعد خوابم برد و دیگه نفهمیدم چه گفتند .
صبح وقتي لیلا رسید جلوي در منتظر ایستاده بودم. هوا خیلي سرد شده بود و همه منتظر بارش برف سنگین بودند. هوا ابري و تاریك بود و ادم بي اختیار دلش مي گرفت . وقتي سوار شدم لیلا گفت : یخ زدم چقدر هوا سرد شده .
سرم را تكان دادم و گفتم : باز خدارو شكر ما ماشین داریم پس اون بیچاره ها كه كلي باید منتظر ماشین تو خیابون یخ بزنند چه حالي دارن ؟
لیلا خندید وگفت : از كي تا حال عضو سازمان حقوق بشر شدي ؟
با خنده جواب دادم : از وقتي رییس سازمان استعفا داده !
كلاس ادبیات هفته پیش تمام شده بود و آن روز فقط ریاضي داشتیم . چند دقیقه اي سر كلاس منتظر ماندیم . بعد همه مشغول صحبت وخنده شدیم ، چند نفري هم با هم درس مي خواندند و اشكالهایشان را مي پرسیدند. وقتي نیم ساعت گذشت یكي از بچه ها گفت : باز كه آقاي نازك نارنجي نیامده !
پسري از ته كلاس گفت : دوباره چي كار كردید بهش برخورده ؟
آیدا هم با صداي بلند گفت : پاشید برید خونه هاتون آنقدر سمج سر كلاس مي شینید تا بالاخره یكي سر برسه !
هر كس حرفي مي زد كه در باز شد و آقاي ایزدي لنگ لنگان وارد شد. زیر چشمانش گود رفته بود و به كبودي مي زد. لبهایش هم بد جوري كبود شده بود. انگار مریض بود. بي حال سلام كرد و براي دیر آمدنش عذرخواهي كرد. بعد پرسید :
- خوب این جلسه رفع اشكاله ، هركس سوالي داره بپرسه .
بعد از اون همه چیز سریع اتفاق افتاد . هركس سوالي داشت مي پرسید و اقاي ایزدي از سوال كننده مي خواست پاي تخته بیاید و انقدر راهنمایي اش مي كرد تا اشكالش رفع شود. نوبت به من كه رسید اواخر ساعت بود . وقتي پاي تخته رفتم ماژیك را در دست گرفتم و صورت مسئله را نوشتم آقاي ایزدي با ملایمت راهنماي ام مي كرد. منهم با دقت گوش مي كردم . اشكالم را متوجه و كاملا بر قضیه مسلط شده بودم كه ناگهان یكي از پسرها بلند شد و گفت :
- به افتخار اقاي ایزدي….
و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست . بعد همان پسر كه اسمش سعید احمدي بود یك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سویي مي پاشید گفت : به افتخار پایان كلاسها !
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay