📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_صد_چهل_ششم
جايي در ميان رديف زنهاي بهم چسبيده باز كردند و من و سحر نشستيم. بعد از احوال پرسي و صحبت از اين طرف و آن طرف صداي نوحه خوان حرفهايمان را قطع كرد. صداي پرسوز و گداز مردي درباره مصيبت هاي حضرت زينب (س) و غريبي او و فرزندان برادرش مي خواند از بلند گويي كه در قسمت زنانه وصل كرده بودند طنين انداز شد. به صداي هق هق خفه اي كه از گوشه و كنار برخاسته بود توجه كردم. در تاريكي معلوم نبود چه كسي گريه مي كند همه چادرها را پايين كشيده بودند فقط من در آن ميان بهت زده به اطراف خيره شده بودم. بعد صداي نوحه خوان حالتي غمگين يافت و متعاقبش صداي رپ ورپ منظمي برخاست. زنها هم آرام به سينه مي زدند. لحظه اي در صداها غرق شدم مضمون نوحه توجه كردم.
كربلا منتظر ماست بيا تا برويم....
آب مهريه زهراست بيا تا برويم .....
صداي گرم خواننده قلبم را لرزاند. بعد نواي پرشور ‹ يا حسين › بلند شد. چراغها خاموش بود اما ولوله اي مجلس را فرا گرفت . صداي زني از آن ميانه بلند شد :
- خواهرا براي پسرم التماس دعا دارم .
بعد صداي يا حسين جماعت و سينه زدن و هق هق گريه در هم آميخت . چند دقيقه بعد صداي مرثيه خوان عوض شد . اين بار صدايي جوان بود كه پرشور و كوبنده جملاتي آهنگين را ادا مي كرد كه جوابش حسين كشيده و محكم جماعت بود.
- مظلوم .... حسين .
- معصوم ..... حسين
- شهيد ... حسين
دوباره صداي زني در كوشم پيچيد : يا حسين خودت همه گرفتاران را درياب ....
بعد با تعجب دريافتم كه در جمعيت حل شده ام. اين نزديكي اين احساس اين ناله ها مرا به جماعتي نزديك كرده بود كه عمري درباره شان فكرهاي عجيب و غريب داشتم. تازه مي فهميدم كه همه مثل هم هستيم نيازمند. اشك بي اختيار گونه هايم را مي سوزاند. زير لب آهسته گفتم : يا حسين حسين منو هم شفا بده ....
نمي دانم چقدر گذشته بود كه چراغها روشن شد و دختراني جوان با سرعت ظرفهاي يكبار مصرف پر از پلو و خورشت قيمه را در ميان جمعيت پخش كردند. دوباره به اطرافم نگاه كردم چشم و دماغ ها سرخ سرخ بود. مي دانستم كه خودم هم همين شكلي شده ام . سحر آهسته كنار گوشم گفت :
- ديدي چقدر دل آدم سبك مي شه .
سرم را تكان دادم و گفتم : آره مردها هم دارن غذا مي خورن ؟
سحر سر تكان داد و گفت : نه الان مردها همراه دسته به پايين خيابان تا جلوي مسجد مي روند و به دسته كوچه پايين سلام مي كنند بعد همانطور سينه زنان و زنجير زنان بر مي گردند هيئت و غذا مي خورند.
به غذايي كه در دستم بود. خيره شدم. برنجهاي زعفراني روي خورشت را پوشانده بود. بوي اشتها آور از ظرف غذا بلند مي شد. سحر آسته گفت : خيلي خوشمزه است.
يك قاشق خوردم واقعا خوشمزه بود. بعد از غذا سحر دستم را گرفت و كشيد :
- بيا بريم شوهرتو توي دسته ببين.
گيج جلوي در رفتم. زنها در گوشه و كنار كوچه نشسته بودند. چند دقيقه اي گذشت تا صداي بلند طبل ها نزديك شد. كسي با سوز و گداز مي خواند. دسته مردان سياهپوش كه به طور منظم زنجير مي زدند نزديك مي شد. سحر دستم را كشيد : بيا بريم جلو تر ...
چند قدمي دسته عزاداران ايستاديم. سحر پچ پچ كرد : حسين آقا رو ديدي ؟
سرم را تكان دادم : نه كو ؟
سحر دستش را به سمتي بلند كرد . امتداد دستش را نگاه كردم . واي حسين عزيزم بود. روي شانه و موهايش پر از گل بود. به پاهايش نگاه كردم كه برهنه روي زمين مي چرخيد. زنجير روي شانه هايش محكم و بي رحمانه فرود مي آمد. لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. لبخندي در چشمان سياهش شكل گرفت. علي هم كنارش بود. او هم به سر و بدنش گل ماليده بود. به مردي كه جلوي دسته مي آمد نگاه كردم . سرش از بين عَلَم بزرگ و پر از شاخه پيدا بود. بعد صدا كرد :
حسين بيا ....
حسين جلو رفت و يك كمربند مخصوص دور شانه و كمرش بست. دهانم از تعجب باز مانده بود. ناخود آگاه ناخن هايم را در بازوي سحر فروكردم. به جز حسين كه با يك صلوات زير عَلَم رفت چيزي نمي ديدم. لبانم بي صدا به هم مي خورد : حسين....
در ميان بهت و حيرت من عَلَم سنگين روي شانه هاي نحيف حسين قرار گرفت و حسين شروع به حركت كرد. چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست كمكش كنن. قدم هايم انگار در هوا بود. دستانم به طرف حسين دراز شده بود. صداي سحر انگار از جايي دور دست مي آمد : نترس مهتاب ....
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay