🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده:
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_صد_پنجاه_چهارم
چشمم وبازکردم و ازجام بلندشدم، تقریباخستگیم از بین رفته بود،نیم ساعتی بودکه تو اتاق بودم ووقتش بودکه برم بیرون، ممکنه مهین جون
کارم داشته باشه. به سمت میزتوالت رفتم وپشت آیینه ایستادم.شالم وروی سرم گذاشتم وموهام
وزیرش مرتب کردم.
رژصورتیم وبرداشتم
که روی لبم بکشم. دوباره یادم اومد به چهره م نگاهی انداختم و خندیدم،، تو خشگلی هالین..
رژ رو گذاشتم داخل کشوی میز وبعدازیک نگاه کلی به آیینه گوشیم وبرداشتم وازاتاق خارج شدم.هنوزدوقدم ازاتاقم دورنشده بودم که صدایی مانع شد:
_ببخشیدخانمی.
باتعجب برگشتم و به خانمی که صدام زده بودنگاه کردم، دستم وبه سمت خودم گرفتم وگفتم:
+ببخشیدبامنید؟
خندیدوگفت:
_کس دیگه ای هم مگه اینجاهست؟
لبخندی زدم وگفتم:
+نه،جانم بفرمایید؟
همون لحظه دراتاق بازشدوامیرعلی از اتاقش اومدبیرون، سرش وکه آوردبالا باهم چشم توچشم شدیم،هردومون
سکوت کردیم وروموبرگردوندم.
امیرعلی بادیدن اون زن گفت:
امیر:اِ،سلام خانم محسنی.
_سلام پسرم؛خوبی؟
امیر:ممنون.
کلافه گفتم:
+خانم بامن کاری داشتید؟
امیرعلی که قصد رفتن کرده بودبا
شنیدن این حرفم سرجاش ایستاد.
باتعجب نگاهش کردم که سرش وکردتوگوشیش.
زنه سمتم برگشت وگفت:
_والادخترم شاید اینجامناسب نباشه که بگم...
چشمام وریزکردم وبادقت گوش دادم.
ادامه داد:
_والاامروززیرنظر داشتمت فهمیدم که ماشالله خیلی دخترخوب وخانمی هستید...
باحرص به امیرعلی که ایستاده بودولبخند موزیانه ای میزد،نگاه کردم.
زنه لبش وبازبونش خیس کردوادامه
داد:
_داشتم می گفتم، والامن یه پسردارمبیست وپنج سالشه،
افسره خیلی آقاس، اسمش محسنه،بعد من براش دنبال دختر خوبی مثل توبودم که امروزدیدمت...
وای همین وکم داشتم، لبخندزورکی ای زدم
وگفتم:
+شرمنده من قصد ازدواج ندارم.
سریع گفت:
_نه نیاردیگه،حداقل شماره خانوادت و بده من تماس بگیرم.
وای حالاچی بگم؟ بگم ازخونه فرار کردم؟بگم اگه خانواده م پیدام کنندزندم نمیزارن؟ لبخندم وجمع کردم وخیلی جدی گفتم:
+گفتم که قصدش و ندارم.
باناراحتی گفت:
_آخه چرا؟
سرم وانداختم و پایین وبعدازمکثی گفتم:
+فعلاشرایط ازدواج وندارم.
سریع گفت:
_شرایط نمی خوادکه، نمی خوای....
امیرعلی که گوشی ش وشارژر تو دستش داشت وحرفامون وشنیده بود،صداشو صاف کرد وگفت:
امیر:خانم محسنی ،بنده خدا گفتن دیگه قصدش وندارن.
باتعجب نگاهش کردم، جاااان؟این چی میگه؟
آخه یکی نیست بگه به توچه؟
با تعجب نگاهش کردم. زنه باتعجب به امیر
نگاه کردوگفت:
_بله؟
امیرشونه ای بالاانداخت وگفت:
امیر:منظوری ندارم ولی میگم...
اجازه ندادحرفش و کامل کنه وباحرص
گفت:
_وا؟!چرا دخالت می کنی مادر؟
امیرخنده ی آرومی کردوگفت:
امیر:گفتم که منظوری نداشتم.
زنه دستش وزدبه کمرش وگفت:
_منظورداشتی یاند...
نموندم که حرفاشون وگوش بدم،سریع ازپله هااومدم پایین.خندم گرفته بود،دستم وگذاشتم رودهنم وهرهربه ریش امیرعلی خندیدم،بیچاره روبایه مادر پیله ،تنهاگذاشتم.
باصدای نکره ی نازگل نیشم وبستم:
نازگل:خداشفات بده.
بااخم گفتم:
+تواولویتی.
پوزخندی زدوگفت:
نازگل:فعلاکه تواولین نفری توصف.
لبخندآرامش بخشی زدم وگفتم:
+نه دیگه توروکه دیدم به این نتیجه رسیدم توواجب تری.
باحرص نگاهم کرد، آخه یکی نیست بگه توکه کم میاری چرا میای بحث می کنی؟
پوزخندحرص دراری زدم وازکنارش گذشتم وواردآشپزخونه شدم.مشغول خشک کردن ظرفهای شسته شده شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚
@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay