🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋
#رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿
#قسمت_صد_هجدهم
#بخش_دوم
بهاره سریع میگوید
_کجا میرید ؟
شهروز بدون اینکه برگردد میگوید
_یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم .
زودتر از من وارد اتاق میشوم .
آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است .
خوشحال است ؟ چرا ؟
از اینکه زندگی دخترش نابود شده ؟
وارد اتاق میوم و شهروز در را پشت سرم میبندد .
به تخت اشاره میکند و میگوید
_بشین
چادرم را جلو میکشم و روی تخت مینشینم .
دستی به موهای مرتب شده اش میکشد و با فاصله کمی کنارم مینشیند .
سرم را پایین میاندازم و گوشه ای از چادرم را مشت میکنم .
دستش را زیر چونه ام میگزارد و صورتم را بالا می آورد .
با برخورد دستش به صورتم انگار بنزین روی آتش وجودم ریخته اند .
محکم روی دستش میکوبم .
با صدای بلند میگویم
+یه بار دیگه دستتو به من بزنی پا میشم جیغ و داد راه میندازم آبروت بره .
پوزخند میزند
_چرا انقدر حرص میخوری ؟ راستی برای چی بغض کردی ؟ مثلا تو عروسی مراسم عقدته .
صدایم بلند تر میشود
+میخوای حرص نخورم ؟
نکنه میخوای بخندم ؟
زندگیمو نابود کردی . من داشتم لا سجاد ازدواج میکردم .
الان باید بجای تو اون کنار من میشست .
سر لج و لج بازی منو نابود کردی ...
میان حرفم میپرد
_ولی من دوست دارم
بغضم میترکد . با گریه میگویم
+دروغ میگی .
اصلا اگه راستم بگی به من چه ؟
به درک که دوستم داری .
آره تو راست میگفتی من سجاد رو دوست دارم .
آره آره آره تو راست گفتی .
چرا با این که میدونستی دوستش دارم نزاشتی باهاش ازدواج کنم ؟
چزا زندگیمو نابود کردی ؟
چرا نزاشتی به خواستم برسم ؟
قطره های داغ اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند .
شهروز با دلسوزی نگاهم میکند .
حتی دل سنگی او هم برایم آب شد .
دستش را دور شانه ام حلقه میکند .
با تمام توان هلش میدهم .
با نفرت نگاهش میکنم و میگویم
+گفتم به من دست نزن
یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجب میزند
_نمیتونی بهم امر و نهی کنی .
هنوز نیم ساعت نشده عاقد از خونمدن رفته .
همین یک ساعت قبل بهم بعله رو گفتی دیگه نمیتونی کاری کنی .
دیگه به من محرمی .
لباساتو نگاه کن ، لباس سفید پوشیدی .
نماد عروسی و ازدواج .
تو الان عروسی ، عروس من .
مال منی .
دستم را روی گوش هایم میگزارم و فشار میدهم بلکه بتوانم حرف هایش را نشنوم
+بسه ، بسه بیشتر از این ادامه نده .
دیگه بیشتر از این آتیشم نزن .
با صدای بدی در باز میشود .
سجاد در چهارچوب در نمایان میشود .
چند نفری پشت سرش هستند و اورا گرفته اند ، انگار میخواستند مانع ورود او به اتاق بشوند .
چشم هایش سرخ و رنگش پریده است .
شهروز بلند میشود و آهسته به او نزدیک میشود .
لبخند پیروزمندانه ای حواله اش میکند و میگوید
_به به ، ببین کی اینجاست . بهم گفته بودی نمیای چی شد که اومدی ؟
با صدای گرفته میگوید
_اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست .
بدنم بی حس میشود و میافتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay