🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_چهارم🌻
#پارت_اول☔️
از زیر قرآن رد میشوم و گونه مادر را میبوسم، پس از خداحافظی سوار ماشین مصطفی میشوم.
برایم جزو محالات بود که روزی در کنار مصطفی راهی مناطق جنگی بشوم.
زیرچشمی به تیپ مصطفی نگاه میکنم، انگار متوجه نگاهم میشود که میگوید
-اوم چیزه لباس حزباللهی نداشتم، بعد اینا نسبت به بقیه بهتر بود.
پوکر نگاهش میکنم
-لباس مگه حزباللهی غیرحزباللهی داره؟!
تک خندهای میکند و میگوید
-آره دیگه از این یقه دکمهایا و این شلوار پاچه گشادا.
خندهام میگیرد از اصطلاحاتش، لبم را به دندان میگیرم تا متوجه خندهام نشود، پس از اینکه خندهام را کنترل میکنم میگویم
-من چیکار به تیپ تو دارم هرجور دوست داری بپوش.
فرمان را میچرخاند و میگوید
-صحیح.
دوباره تیپش را در ذهنم بررسی میکنم، تیشرت سفید رنگ و سویشرت خردلی با شلوار لی تنگ و طبق معمول قسمتی از ساق پایش معلوم است.
شروع میکنم به کندن پوست لبهایم و در دل میگویم
-خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که از بین اینهمه آدم این قسمتم شد.
روبهروی هیئت پارک میکند پیاده میشویم، کولهها را از صندوق عقب بیرون میکشد.
میخواهم کولهام را از دستش بگیرم که مانعم میشود
-تا جلو در من میارم راهش هم یکیه.
دلم نمیخواست کسی ما را با هم ببیند اما مگر چاره دیگری هم داشتم، مصطفی چه بخواهم چه نخواهم شریکم شده بود. شریک در همه چیز، شریک زندگی، شریک سفر....
کولهام را جلوی در ورودی خواهران به سمتم میگیرد و میگوید
-چیزی لازم نداری که؟!
همان موقع دستهای از خادمان هیئت وارد محوطه شدند و با دیدن من و مصطفی با تعجب و پچپچ کنان از کنارمان گذشتند.
کلافه میگویم
-نه چیزی نیاز ندارم.
خداحافظی میگوید و راه میافتد، یادم میافتد چفیهاش را ندادم.
خوزستان گرمتر از قشم بود و نمیخواستم در اولین سفرش به راهیاننور اذیت شود.
چند قدم پشت سرش میروم و صدایش میکنم
-مصطفی، یه لحظه وایسا.
برمیگردد
-جانم.
نمیدانم چرا ایندفعه بجای عصبانیت از جانم گفتنش قلبم مثل گنجشک در کف دستم میتپید.
کمی که سرخ و سفید شدم، مصطفی متوجه خجالتم شد و خندهای کرد.
بیتوجه به خندهاش زیپ کولهام را باز کردم و چفیه سفید رنگ را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم
-چون راهیان مجردی هستش شاید زیاد همو نبینیم، خوزستان صبحها خیلی سرده، اما ظهرها به شدت گرم، ما هم که میریم مناطق جنگی اونجا بیشتر گرمه، اگه گرمت شد...
با ورود ناگهانی محمد به محوطه صحبتم نصفه میماند، من و مصطفی را که میبیند به سمتمان میآید و با اشتیاق رو به مصطفی سلام میکند
-به سلام آقا مصطفی خوشاومدید.
مصطفی که از استقبال محمد جاخورده بود مبهوت دست میدهد و سلام کوتاهی میکند
آرام سلام میکنم که جوابم را میدهد.
-بهسلامتی عازمید؟!
مصطفی که کمی یخش باز شده بود با لبخند گفت
-بله دیگه، فکر کنم جای شمارو گرفتیم.
-نه داداش اختیار داری، منم میام فقط با گروه دیگه قسمت این بوده ایندفعه یجور دیگه برم.
چفیه را به سمت مصطفی میگیرم و پس از خداحافظی کوتاه به سمت هیئت میروم.
در دل خوددرگیری گرفته بودم و سوالات مختلف از خودم میپرسیدم
زشت شد جلو سیدمحمد به مصطفی چفیه دادم؟
سیدمحمد ناراحت نشه؟
کاش چفیه نمیدادم، کاش مصطفی نمیومد.
با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay