eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸☘🌻🌸☘🌻 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_سوم🌻 #پارت_اول☔️ -ببخشید اما من نمی‌دونستم.
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ سرپا می‌ایستم و به جمع نگاه می‌کنم،سوگل به سمتم می‌دود و دستانم را می‌کشد و با ذوق می‌گوید -عمه بیا عمو مصطفی از این انگشتر خوشگلا خریده من دیدم انقدر خوشگل بود. روی مبل کنار مصطفی می‌نشینم، حلقه‌ها روی میز است. مصطفی حلقه درشت و پر نگینی را از جعبه‌اش برمیدارد و دستش را به سمتم می‌گیرد، منتظر است دستانم را به دستانش بسپارم، چهره سیدمحمد دوباره چشمانم را پر می‌کند، در دل استغفراللهی می‌گویم، چشمانم را می‌بندم و دست به دست مصطفی می‌دهم. آرام انگشتر را در انگشتم جای می‌دهد، جوری رفتار می‌کرد که انگار با عروسکی چینی و لطیف طرف است. سوگل انگشتر ساده‌ای را از جعبه خارج می‌کند و به سمتم می‌گیرد -عمه تو هم اینو دست عمو مصطفی کن. انگشتر را می‌گیرم و با احتیاط درون دستان مصطفی جای می‌دهم، پس از شادی‌های بی‌اساس و کف زدن‌های مکرر ببخشیدی می‌گویم و به سمت اتاقم می‌روم، وارد که می‌شوم چادر از سر برمی‌دارم و دراز می‌کشم، چشمانم را می‌بندم نمی‌خواهم به اتفاقات اطرافم فکر کنم. پهلو به پهلو می‌شوم که در زده می‌شود، بلند می‌شوم -بیا تو... در باز می‌شود و مصطفی سرش را داخل می‌کند -اجازه هست؟! سری به نشانه تایید تکان می‌دهم، وارد می‌شود و کمی با فاصله روی تخت می‌نشیند. جعبه دستبند را به سمتم می‌گیرد -مهریتو یادت رفت برداری. جعبه را می‌گیرم و روی میز می‌گذارم -اوم دستت درد نکنه. کامل به سمتم برمی‌گردد و پس از کمی مکث شروع می‌کند -خیلی دوست دارم. خیلی ناگهانی خداحافظی کوتاهی می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. دوباره دراز می‌کشم و به مصطفی فکر می‌کنم. شاید بتوانم عاشقش شوم، شاید هم نه. جعبه را باز می‌کنم دستبندی طلا سفید و ظریف پر از نگین، دستبند را به جعبه‌اش برمی‌گردانم که موبایلم زنگ می‌خورد، با دیدن نوشته آقاسید روی گوشی درجا می‌نشینم و جواب می‌دهم -بله بفرمایین. صدایش درون گوشم می‌پیچد -سلام خانم سنایی وقتتون بخیر. -سلام خیلی ممنون بفرمایین. -می‌خواستم بگم دوستمم نمیاد برای یک نفر تو کاروان جا هست، اگه میشه اسم و مشخصات کسی که میاد رو بگید یادداشت کنم. آرام می‌گویم -مصطفی سنایی. مکثی می‌کند و سپس می‌گوید -ثبت شد. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_ششم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ... با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ‌ ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم : _رسیدیم‌؟ مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد : +نه ،فعلا خیلی راه مونده نگاهی به اطراف انداختم هوا تاریک شده بود ... _پس چرا ایستادیم؟ +بیست سوالیه ؟ وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟ خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ... اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم : _نه نمیام مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت : +آخه ... باصدای بلند تری ادامه دادم _نشنیدی؟ گفتم که نمیام مگه زوریه ؟... مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت : +نه عزیزم اینجا هیچی زوری نیست پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
میشود پنجره‌ها باز اگر برگردی و زمین غرقهٔ آواز اگر برگردی باغ باز آمدنت را به همه می گوید آه ای سرو سرافراز اگر برگردی 💚سلام منجی عالم💚
☘ ❤️👈حلاله همه کاره جهت👇 💛 بیماری 💛اجابت 💛رفع گرفتاری 💛دفع شر و ظلم 💛 گشایش و . . . ! ❣سوره 👈 ✨ ⬅
❗️ {ٺو اگہ موقعـ گـناه ڪردنـ... یاد همیــن یه جملہ بیوفتے مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتٺــ میشــہ... ••[هر گناه= یـہ سیلے به صورٺ امامـ زمان(عج)]••💔😔 ⇦و حاجـ حسیــــن یڪتا همـ میگہ: به خــدا از شهداهمـ جلو میزنیــد اگہ لذّت گناه گردنـ ڪوفتتونــ بشـہ):
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت__بیست_و_سوم🌻 #پارت_دوم☔️ سرپا می‌ایستم و به جمع نگاه می‌
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ از زیر قرآن رد می‌شوم و گونه مادر را می‌بوسم، پس از خداحافظی سوار ماشین مصطفی می‌شوم. برایم جزو محالات بود که روزی در کنار مصطفی راهی مناطق جنگی بشوم. زیرچشمی به تیپ مصطفی نگاه می‌کنم، انگار متوجه نگاهم می‌شود که می‌گوید -اوم چیزه لباس حزب‌اللهی نداشتم، بعد اینا نسبت به بقیه بهتر بود. پوکر نگاهش می‌کنم -لباس مگه حزب‌اللهی غیرحزب‌اللهی داره؟! تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید -آره دیگه از این یقه دکمه‌ایا و این شلوار پاچه گشادا. خنده‌ام می‌گیرد از اصطلاحاتش، لبم را به دندان می‌گیرم تا متوجه خنده‌ام نشود، پس از اینکه خنده‌ام را کنترل می‌کنم می‌گویم -من چیکار به تیپ تو دارم هرجور دوست داری بپوش. فرمان را می‌چرخاند و می‌گوید -صحیح. دوباره تیپش را در ذهنم بررسی می‌کنم، تیشرت سفید رنگ و سویشرت خردلی با شلوار لی تنگ و طبق معمول قسمتی از ساق پایش معلوم است. شروع می‌کنم به کندن پوست لبهایم و در دل می‌گویم -خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که از بین اینهمه آدم این قسمتم شد. روبه‌روی هیئت پارک می‌کند پیاده می‌شویم، کوله‌ها را از صندوق عقب بیرون می‌کشد. می‌خواهم کوله‌ام را از دستش بگیرم که مانعم می‌شود -تا جلو در من میارم راهش هم یکیه. دلم نمی‌خواست کسی ما را با هم ببیند اما مگر چاره دیگری هم داشتم، مصطفی چه بخواهم چه نخواهم شریکم شده بود. شریک در همه چیز، شریک زندگی، شریک سفر.... کوله‌ام را جلوی در ورودی خواهران به سمتم می‌گیرد و می‌گوید -چیزی لازم نداری که؟! همان موقع دسته‌ای از خادمان هیئت وارد محوطه شدند و با دیدن من و مصطفی با تعجب و پچ‌پچ کنان از کنارمان گذشتند. کلافه می‌گویم -نه چیزی نیاز ندارم. خداحافظی می‌گوید و راه می‌افتد، یادم می‌افتد چفیه‌اش را ندادم. خوزستان گرم‌تر از قشم بود و نمی‌خواستم در اولین سفرش به راهیان‌نور اذیت شود. چند قدم پشت سرش می‌روم و صدایش می‌کنم -مصطفی، یه لحظه وایسا. برمی‌گردد -جانم. نمی‌دانم چرا ایندفعه بجای عصبانیت از جانم گفتنش قلبم مثل گنجشک در کف دستم می‌تپید. کمی‌ که سرخ و سفید شدم، مصطفی متوجه خجالتم شد و خنده‌ای کرد. بی‌توجه به خنده‌اش زیپ کوله‌ام را باز کردم و چفیه سفید رنگ را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم -چون راهیان مجردی هستش شاید زیاد همو نبینیم، خوزستان صبح‌ها خیلی سرده، اما ظهرها به شدت گرم، ما هم که می‌ریم مناطق جنگی اونجا بیشتر گرمه، اگه گرمت شد... با ورود ناگهانی محمد به محوطه صحبتم نصفه می‌ماند، من و مصطفی را که می‌بیند به سمتمان می‌آید و با اشتیاق رو به مصطفی سلام می‌کند -به سلام آقا مصطفی خوش‌اومدید. مصطفی که از استقبال محمد جاخورده بود مبهوت دست می‌دهد و سلام کوتاهی می‌کند آرام سلام می‌کنم که جوابم را می‌دهد. -به‌سلامتی عازمید؟! مصطفی که کمی یخش باز شده بود با لبخند گفت -بله دیگه، فکر کنم جای شمارو گرفتیم. -نه داداش اختیار داری، منم میام فقط با گروه دیگه قسمت این بوده ایندفعه یجور دیگه برم. چفیه را به سمت مصطفی می‌گیرم و پس از خداحافظی کوتاه به سمت هیئت می‌روم. در دل خوددرگیری گرفته بودم و سوالات مختلف از خودم می‌پرسیدم زشت شد جلو سیدمحمد به مصطفی چفیه دادم؟ سیدمحمد ناراحت نشه؟ کاش چفیه نمی‌دادم، کاش مصطفی نمیومد. با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ... من مگه آرامش نمیخواستم ؟ مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟ مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟ عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ... به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم خط چشمم پخش شده بود ... چشمام هم پف کرده بود ... رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ... یه لحظه یاد جوکر افتادم ... با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن : +مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _مسخره میکنی ‌؟ +نه مگه دیوانم؟ ‌بخدا خیلی خوشگلی با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ... با خودم گفتم کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه... هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟ وجدان = از وقتی با اینا گشتی ... بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
- وای بچه ها ببینید چی پیدا کردم😍 + چیه چی شده؟ - کانال حجاب الزهرا (س) امروز باز یه حراجی بزرگ زده🤩 با کلی تخفیف👏👏 + عه چی میفروشه؟ - امروز حراج روسریه😍 چند روز پیش حراج چادر رنگی، حراجهاش واقعی واقعیه👌 + چه خوب لینکشو بزار هممون بریم بخریم😍 - باشه عجله کنید بچه ها خیلی هوادار داره این حراجیا، این لینکش👇 زود بزنید که بهمون برسه😁👏👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 حـــــــــــــــــراج بزرگــــــــــــــــــ در ایتا
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی😍 با تخفیفات و هدایای باورنکردنی منتظرتونه👏👏 داخل قلب رو بخونید و بزنید روش، که برای آسایش شما در هنگام خرید چادر میتپه💖👇 ـ 💚🕊✨ ✨🕊💚 ـ ✨چـــادر💚💚مشـڪـے✨ ـ 🕊با تخفیـفـــــــات رویایـے🕊 ـ ✨چـھــــــــل هـــــزار تخفیـف✨ ـ 💚 بــرای هــر چـــادر مشـڪے💚 ـ ✨مرجــوع در بدون مشڪل✨ ـ 🕊بزرگترین‌ومعتبرترین🕊 ـ ✨با نماد اعتمــاد✨ ـ 💚✨✨💚
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌻✨🌻🕊 سلام زهرایی ترین یوسف ، مهدی جان❣️ ما کنعانیان قحطی زده ، در خشکسالی مکرر آخرالزمان ، در عطشناکیِ جگرسوز آسمان و زمین ، در فراقِ هراسناک آخرین حجت خدا ... با کیل های خالی دل هایمان ، با دستان یخ زده و پرنیازمان، با چشمان خیس و کم‌سویمان به سوی شما آمده‌ایم تا از سفره‌ی کریمانه و پرمهر دعایتان ، روزیمان دهید ...
🌠☫﷽☫🌠 👈 هم رأی دادند ، هم خون دادند ، تا ذره ای دل ما نلرزد ‼️ الان هم از بالا نظاره گر ما هستند از ما چه میخواهند ⁉️🤔 ✅ نخواهیم گذاشت پرچم شهدا به زمین بیوفتد ، ما هم مدافع وطن و انقلاب هستیم ✌️🇮🇷✌️🇮🇷 پس
😱 مدافع حرم لات 😳👇🏿 🔴همیشه توی قهوه خونه بود و روی دستش پر از بود😰😨 🔵همیشه توی دعوا هانفراول بود😭 ⚫️اما یک روز که میره ناگهان نوحه ای رو میشنوه و کاملا مسیرش عوض میشه😭 🔴فیلم زندگی نامه این شهید در کانال سنجاق شده👇😭 https://eitaa.com/joinchat/751829070Cbdec931b98 هر بار که میبینم گریه ام میگیره😭