حاج میرزا جواد آقا مىفرمودند : یك روز در نجف ، پیش استادم آمدم و به او گفتم : درس را خوب یاد نمىگیرم ، مغزم هم كم ندارد ، خیلى حافظه و گیرندگى من خوب است ، اما این درسهایى را كه شما مىگویید- حكمت الهى ، عرفان یا فقه - خوب یاد نمىگیرم، نشاطى هم ندارم. سر درس دوست ندارم كه گوش بدهم، كسل هستم. مشكل دارم؟ مشکل کجاست؟ استادم گفت: اهل كجا هستى؟ گفتم: تبریز. گفت: چند وقت است كه به نجف آمدهاى؟ گفتم: چهار سال است. گفت: در نجف قوم و خویش دارى؟ گفتم: بله. گفت: كیست؟ گفتم: خاله زادهام هست. گفت: چه كار مىكند؟ گفتم: او هم طلبه است. گفت: میانهات با او صاف نیست؟ گفتم: نه، صاف نیست. بالاخره حسادت، غرور و كبر در قوم و خویشها هست. گفت: مىخواهى درس متوجه شوى و قلبت را روشن كنم؟ گفتم بله . گفت باید از خود بگذرى. درس كه تمام شد، زودتر مىروى و كفش پسر خالهات را جفت مىكنى. گفتم: من؟! گفت : بله، همه مشكل تو از همین «من» است !
( استاد شیخ حسین انصاریان ، سخنرانی مکتوب ، پایگاه عرفان )
@rooshanfekr