🌺🍃حکایت روزی یونــس نقاش ، با ترس و لرز خدمـت امام هادی علیه السلام آمــد و عرض کـرد آقا جان به داد خانواده‌ام برس . امام فرمود چه خبر است؟ عرض کرد می‌ خواهم از اینجا کوچ کنم امام_هادی_علیه_السلام با تبسـم فرمــود چرا ای یونس؟ یونس گفت فدایت شوم ابن بغا یکی از خدمتگزاران متوکل نگینی نزد من فرستاد که از خوبی قیمت نداشت و مـن به آن نقش میزدم که شکست و دو پاره شد و روز وعده فرداست ، او موسی ابن بغا است یا هزار تازیانه میزند ، یا می ‌کشد امام هادی علیه السلام فرمود به خانه خود برو ، تا فــردا فرجی میرسد و جز خیــر نخواهد بــود چون فردا شد ، هنگام صبح با ترس و لرز آمد و عرض کرد فرستاده ابن_بغا آمده نگیــن را می ‌خواهد امام هادی علیه السلام فرمـود نزد او برو که جز خیــر نمی ‌بینی . عرض کرد سـرورم چه بگویم؟ امام علیه السلام با تبسم فرمــود نزد او برو و بشنو آنچه میگوید ، که جز خیر نخواهد بود رفت و خندان برگشت و عرض کرد مولا جان او به مـن گفت دختران با هــم نزاع دارنـد ، اگر می‌ شــود آن را دو قسمت کن تا ما نیــز مــزدت را بدهیم؟ 🔴🍃منبع:امالی شیخ طوسی 🔴🍃 @rooshanfekr