‌ 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 غلامی بود که با خواجه و مالک خود قرار داده بود که روزی یک درهم به خواجه بدهد و شب هر جائیکه بخواهد برود. خواجه روزی مدح غلامش را نزد جمعی نمود، یکی گفت: شاید این غلام قبرها را می کند و کفن می دزدد و می فروشد و این درهم را به تو می دهد. خواجه مغموم شد و شب چون غلام اجازه رفتن را گرفت در پی غلام آمد، دید غلام از شهر بیرون رفته و وارد قبرستان شد. وارد قبر وسیعی شد، و لباس سیاه پوشیده و زنجیر برگردان انداخته، روی بر خاک می مالد و با مولای حقیقی راز و نیاز می کند و از مناجات لذت می برد. خواجه چون این را دید گریان شد و بر سر قبر تا صبح نشسته و غلام تمام شب را مشغول عبادت و راز و نیاز بود. چون صبح شد عرض کرد: خدایا می دانی که خواجه ام یک درهم می خواهد و من ندارم توئی فریاد رس محتاجان؛ چون مناجات تمام شد نوری در هوا پیدا شد و درهمی از نور به دست غلام آمد. خواجه چون چنین بدید آمد و غلام را در برگرفت. غلام اندوهناک شد و گفت: خدایا پرده ام را دریدی و رازم را کشف کردی، جانم را بگیر. همان دم جان سپرد. خواجه مردم را خبر داد و جریان را نقل کرد و او را در همان قبر دفن نمود. 📚عنوان الکلام ص 30 @rooshanfekr 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼