هدایت شده از فاطمه ولی‌نژاد
✍️ داستان ▪️ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می‌زدند. با هر ضربه‌ای که به پیکرش می‌زدند، فشار بدنش را احساس می‌کردم که به شیشه کنارم کوبیده می‌شد و ماشین را می‌لرزاند و آخرین بار ناله‌اش را هم شنیدم. دیگر نمی‌دیدم با چه می‌زدند؛ شیشه کنارم با کاپشن مشکی‌اش پوشیده شده و تنها شدت ضربات بود که ماشین را می‌لرزاند و با آخرین ضربه ردّ خون روی شیشه جاری شد. ▫️نفس‌های زخمی‌اش را می‌شنیدم و شدت ضربه‌ها را حس می‌کردم تا لحظه‌ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. چشمان وحشت‌زده‌ام میخ شیشه خونی ماشین شده و می‌دیدم با هرچه به دستشان می‌رسد، به سر و گردنش می‌زنند. دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از شدت وحشت روی صندلی کناری‌ام مچاله شده و بی‌اختیار جیغ می‌زدم که احساس کردم دیگر صدایی نمی‌شنوم؛ انگار هیاهو آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی‌خورد. ▪با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می‌ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم تنها سرانگشتان خونی‌اش لب شیشه ماشین پیداست. چند نفر خودشان را کنار ماشین رسانده و به هر زحمتی بود می‌خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند. از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، حالم زیر و رو شده و انگار به جای او، جریان خون در رگ‌های من بند آمده بود. یکی با اورژانس تماس می‌گرفت، یکی می‌خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می‌کرد تکانش ندهند و من گمان نمی‌کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که بی‌هوا حسی در دلم شکست. ▫ از پشت همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره‌ای خانه خیالم را به‌هم ریخته بود که بی‌اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این‌بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می‌لرزید. تنها نگاهش می‌کردم و دیگر به خودم نبودم که بی‌اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می‌لرزید، نفسم به سختی بالا می‌آمد اما باید مطمئن می‌شدم که قدم‌های بی‌رمقم را روی زمین می‌کشیدم و به سمتش می‌رفتم. ▪ بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می‌زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، زخم می‌خورد و مظلومانه ناله می‌زد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می‌کردم که به خودش می‌پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می‌کرد او زنده بماند. از لای موهایش خون می‌چکید، با خون جراحت‌های گردنش یکی می‌شد و بدنش را یکجا از خون غسل می‌داد و همین حال او برای کشتن دل من کافی بود که پیش پیکرش از پا افتادم. ▫در میان برزخی از هوش و بی‌هوشی، هنوز حرارت نفس‌هایش را حس می‌کردم که شبیه همان سال‌ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... @fatemeh_valinejad