💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت فریادهای ماهان بلند تر می شد و وحشت من بیشتر. پشت در نفسهام به شماره افتاده بود. من این آدم رو خوب می شناختم پای منافعش هر کاری ازش بر میومد. صدا ماهان خونه رو پر کرده بود و من خودم رو بیشتر به گوشه ی در می چسبوندم. _مامان میگی کجاست یا خودم پیداش کنم و حقشو بذارم کف دستش؟ زن دایی هم انگار دست کمی از من نداشت اما سعی خودش رو‌می کرد تا پسرش رو منصرف کنه _حرف من چیز دیگه ای بود ماهان...‌چکار به اون بچه داری؟ ... جواب من رو بده. دیشب تو‌خونه ی من چه غلطی می کردی؟ ماهان عصبی تر از قبل، پاسخ مادرش رو داد _هر غلطی می کردم به اون عوضی ربطی نداشت.‌اون از دیشب که تموم برنامه هامو به هم ریخت، اینم از الان که این بساطو برای من درست کرده. من می کشمش! این رو گفت و بلافاصله صدای ثمین گفتن های عصبیش رو از سمت راه پله شنیدم. بین فریاهای ماهان، صدای آروم زن دایی باعث شد با احتیاط از پناهگاهم بیرون بیام _ثمین، بیا بیرون از گوشه ی در سرَکی کشیدم. ماهان طبقه ی بالا بود. اروم و با احتیاط از آشپزخونه بیرون اومدم و خودم رو به زن دایی رسوندم. چشمهاش پر آب بود و نگاهش ملمتس _از اینجا برو، نمی دونم کجا ولی برو نذار دستش بهت برسه. نذار بیشتر از این شرمنده ی مادرت و آقا رحمان بشم نگران لب باز کردم _زن دایی شما.. دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و همون لحظه صدای کوبیده شدن محکم در از طبقه ی بالا و فریاد ماهان در هم آمیخت و برای لحظه ای نگاه وحشت زده ام سمت طبقه ی بالا بی حرکت موند. _ثمین برو... همین الان.. تا نیومده پایین برو دلم نمی خواست این زن مهربون رو تو‌ اون حال تنها بذارم ولی چاره ای نبود. چند قدم به عقب برداشتم و بی حرف با نگاهم از زن دایی خدا حافظی کردم. چرخیدم و تا خواستم سمت در برم چشمم به گوشی همراهم افتاد که روی میز جا مونده بود. چند قدمی تغییر مسیر دادم گوشی رو برداشتم و از سالن بیرون زدم. صدای ماهان نزدیک تر می شد و مگر با این پای لنگ چقدر می تونستم از اونجا دور بشم؟! هنوز به در حیاط نرسیده بودم که صداش رو از پشت سرم شنیدم. _داری کجا فرار می کنی کثافت؟ من آتیشت می زنم و همزمان فریادهای ملتمسانه ی زن دایی که راه به جایی نبرد _ماهان ولش کن، کاری بهش نداشته باش بذار بره از شدت ترس جرات برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم و تلاش داشتم خودم رو به در حیاط برسونم که دستم اسیر پنجه ی دست پر قدرت و مردونه ای شد. وحشت زده برگشتم و همون لحظه با ضربه ی محکم و بی رحمانه ای که روی صورتم نشست، تعادلم رو‌از دست دادم و نقش زمین شدم. اینبار ترسم بر بغضم غلبه کرد و جرات گریه کردن رو هم ازم گرفت. تاب اوردن زیر نگاه خشمگین این آدم جرات زیادی می طلبید و داشت قلبم رو از جا می کند. وسط این معرکه هنوز صدای زن دایی رو‌می شنیدم ولی حرفهاش رو نمیفهمیدم. فقط صدای مرد عصبی روبروم رو می شنیدم که از بین دندونهای کلید شدش می غرید _گفته بودم اینجا میای هوس غلط زیادی به سرت نزنه وگرنه خودم جونتو می گیرم و جمله اش رو با ضربه ی لگدی که به پام زد، تموم کرد‌و با وجود دردی که تا مغز استخوانم پیچید، من جرات هیچ‌عکس العملی نداشتم. به سمتم خم شد و تهدید وار نگاهم می کرد و خواست حرف دیگه ای بزنه که با صدای سقوط چیزی مسیر نگاهش تغییر کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖