💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صدای زنگ گوشی نرگس بلند شد و بعد از یه مکالمه ی کوتاه گفت _تا صبحونتو بخوری من برم خونه و‌برگردم نرگس رفت و من همه ی هوش حواسم پیش حاج عباس و اون مامور بود، نکنه تو این وانفسا برام درد سر جدیدی درست بشه! اصلا نتونستم چیزی بخورم. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. از همونجا صدای صحبت حاج عباس با پسرش و محسن رو می شنیدم. _...اون دختر الان مهمون ماست و من میخام اینجا حس امنیت داشته باشه پس این همه شک و بد بینی لازم نیست. _آقا جون، شما می خواستی کمکش کنی که کردی، دم شما هم گرم.‌ولی نمیشه که ندیده و‌نشناخته به کسی اعتماد کرد. دو شبه نرگس میاد پیشش میمونه و من تا صبح خواب به چشمم نمیاد که نکنه اتفاقی براش بیوفته، بلایی سرش بیاره اعتراض امیر حسین و سو ظنی که محسن به من داشت ته دلم رو‌ خالی کرد _حاجی، احتیاط شرط عقله.‌شما یه جوری از زیر زبونش آمارشو بگیر تا من سابقه شو بررسی کنم. امیر حسین درست میشه نمیشه الکی اعتماد کرد. حاج عباس سعی داشت قانعشون کنه و اونها همچنان اصرار بر حرف خودشون داشتند. دیگه دلم نمی خواست اونجا بمونم اما جون و توان پرسه زدن تو‌خیابونها رو‌هم نداشتم. اون سه نفر هنوز مشغول بودند و بحثشون از حوصله ی من خارج بود. داخل حسینیه برگشتم. گوشیم رو‌که نرگس به شارژ زده بود برداشتم و روشن کردم. اینبار پیام دو‌تماس بی پاسخ از سعید برام نمایان شد. دلتنگش بودم، دلتنگ حمایتهای همیشگیش، اگه می دونست خواهرش دو روزه داره دربه دری میکشه هر جور که بود خودش رو می رسوند.‌ولی نمی خوام و نمی تونم چیزی بهش بگم. چرا که سعید با اومدن من به تهران سخت مخالف بود و من علیرغم میلش اومدم. کمی با گوشی ور رفتم و بالاخره شماره اش رو‌گرفتم. بعد از چند بار بوق خوردن تماس وصل شد _سلام به بی معرفت ترین خواهر دنیا بغض و لبخند واکنش همزمانم بود.‌ به سختی بغضم رو‌ قورت دادم _سلام داداش، خوبی؟ _از احوال پرسی های شما، توخوبی؟ معلومه که بابا از ماجرای اون شب چیزی بهش نگفته وگرنه الان اینقدر آروم نبود. _خوبم ، ممنون بابا خوبه؟ نفسش رو سنگین بیرون داد و لحنش کمی تغییر کرد _خوبیم شکر، ثمین! این مدت کسی مزاحمت نشده؟ کسی زنگ نزده ؟ کمی مضطرب شدم، نکنه خبری بهش رسیده باشه _نه... کی مثلا داداش؟ _چی بگم والا، مرضیه داشت با عمه حرف می زد.‌انگار محمود اومده تهران. مرضیه هم شماره تو بهش داده که زنگ بزنه هماهنگ کنه یه جایی قرار بذارید باهات حرف بزنه. پس تا الان زنگ نزده؟ دیگه بهتر از این نمی شد، وسط این واویلا جای عمه و خونوادش خالی بود! کلافه گفتم _چه قراری ؟ چه حرفی بزنیم آخه؟ _نمدونم والا، عمه رو که میشناسی، همچنان اعتقاد داره پسرش بخاطر اینکه تو‌جواب رد بهش دادی شکست عشقی‌خورده و معتاد شده، فکر میکنه تو‌بهش جواب مثبت بدی ترک میکنه و زندگیش درست میشه _بیخود اینجوری فکر می کنه، مگه من کمپ ترک اعتیاد دارم؟ _ثمین، من میدونم تو کار غیر عاقلانه ای نمی کنی، ولی فقط محض اطمینان تاکید میکنم اگه زنگ زد. حتی جوابشو هم نمی دی.اگه بشنوم جوابشو دادی خودم میام تهران اول یه بلایی سر اون پسره مافنگی میارم بعدم تو رو برگردونم خونه. متاسف و غمدار گفتم _خیالت راحت داداش، وسط این جهنمی که هستم فقط محمود رو‌کم دارم سعید کنجکاو پرسید _چی شده ثمین، خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم _آره فعلا که خوبم _نمیخوای بیای؟ می دونی چند وقته نیومدی خونه؟ _میام داداش، اگه بشه همین چند روز میام _باشه کاری نداری؟ _نه سلام برسون خداحافظ تماس رو قطع کردم و فکرم هر لحظه یه جایی می رفت. گاهی پی حرفهای حاج عباس و بقیه، گاهی کلافه از کار عمه و پسرش و ... اما وسط همه ی این فکر و‌خیالها تصمیم رفتنم قطعی بود. باید می رفتم، هر جور که شده باید می رفتم. اما نباید بذارم حاج عباس بیشتر از این بخاطر من اذیت بشه. شاید پسرش هم حق داره. فقط می دونم موندن من بیشتر از این درست نیست. تمام راههای رفتن رو برای خودم ترسیم میکردم و نهایتا به بن بست می خوردم. من پول لازم داشتم. تو‌همین کشمکش ها گوشیم زنگ خورد.‌شماره ی محمود رو از قبل ذخیره داشتم و اسمش روی صفحه ی گوشیم نمایان شد. کلافه گوشی رو‌ به طرفی پرت کردم. اما اون مُصرانه زنگ می زد. چندبار تماس قطع شد و دوباره زنگ زد. نگاهم به گوشی بود و افکارم مشوش. ناگهان فکری به مغزم خطور کرد. شاید محمود گزینه ی خوبی برای کمک گرفتن باشه. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖