💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#
#هزاروهفتصدودوازده
در باز شد و بابا داخل اومد
بغض دار سلامی کردم و اولین قطره ی اشک از چشمم پایین ریخت.
متعجب نگاهم کرد و جلو اومد
-سلام بابا، چی شده؟
نیم نگاهی سمت اتاق من کرد و گفت
-بچه ها اینجان؟
اشکم رو پاک کردم و سری تکون دادم
-آره، تو اتاقند
صدا بلند کرد
-سعید، سمیه
هر دو بلافاصله از اتاق بیرون اومدند و سلامی به بابا دادند.
سعید جلو اومد و دست داد و بابا هم دست داد و پرسید
-ثمین چشه؟
سعید نگاه سوالیش رو به صورتم دادو با دیدن اشکهام، چشم غره ای رفت و نفسش رو حرصی بیرون داد و بدون اینکه نگاه اخمدارش رو از من بگیره گفت
-هیچی، چیزی نیست.
فقط دوباره خانم سر لج افتاده
سعی کردم بغضم رو فرو بخورم
اخمی کردم و به سمت بابا جلو اومدم
-من هیچ لجبازی ندارم بابا
قراره با سعید برید تهران
منم گفتم یا منم همراهتون میام یا همینجا تو خونه ی خودمون می مونم.
سعید کلافه سری تکون داد و گفت
-دِ داری لج می کنی دیگه.
میگم این یکی دو روز برو خونه ی ما میگی نه!
میگم برو خونه ی سمیه قبول نمی کنی.
می خوای بمونی خونه در رو هم رو هیچ کس باز نکنی.
این اسمش لجبازی نیست؟
-نخیر نیست، اگه قراره من نیام
پس دوست دارم تو خونه ی خودمون باشم، هیچ کسی هم نیاد اینجا
-ببین ثمین خیلی داری...
-بسه دیگه
چه خبرتونه افتادید به جون هم؟
با عتاب بابا، هر دو ساکت شدیم و سعید با چشم و ابرو برام خط و نشون می کشید.
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم
-بابا، خب مگه من چی گفتم؟
بخدا خسته شدم، دلم نمی خواد همش برم خونه ی این و اون.
دوست دارم همینجا بمونم، چه اشکالی داره؟
بابا دلخور نگاهم کرد و گفت
-منظورت از این و اون، خواهر و برادرتند؟
نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم و زیر لب گفتم
-ببخشید
-اینقدر با هم بحث نکنید،
ثمینم با ما میاد.
بابا با این حرفش نگاه من و سعید رو سمت خودش کشید.
من خوشحال بودم و سعید متعجب و ناراضی
-آخه بابا...
بابا نذاشت چیزی بگه و گفت
-ثمین برو یه لیوان چایی برای من بیار
خوشحال و ذوق زده گفتم
-چشم بابایی، الان میارم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:
#ققنوس(ن.ق)
💖💫
@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫