💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#
#هزاروهفتصدوسیزده
سینی چایی رو برداشتم و لبخند به لب از آشپزخونه بیرون رفتم.
وقتی باهاشون برم میفهمم ماجرا چیه و چی رو دارند از من مخفی می کنند.
گرچه بخاطر مخفی کاریشون ازشون دلخورم ولی با حرفهایی که از سعید شنیدم، حتما بابا هم بخاطر مراعات حال من تا حالا چیزی نگفته.
اما حالا خیلی خوبه که دارم باهاشون میرم.
آخر شب پیامی به نرگس می دم و از رفتنم مطلعش می کنم.
سینی به دست جلو رفتم، باز هم هر سه با هم حرف می زدند و با ورود من ساکت شدند.
اما دیگه خیلی برام مهم نبود و ناراحت نشدم چون به هدفم رسیده بودم.
چایی رو اول جلوی بابا و بعد جلوی سعید گرفتم.
نگاه چپی بهم انداخت و نفس سنگینی کشید و یکی از لیوان ها رو برداشت و اروم لب زد
-آخرش کار خودت رو کردی!
چیزی نگفتم و با دلخوری، پشت چشم براش نازک کردم و سمت سمیه رفتم و همونجا نشستم.
سینی رو جلوی سمیه گذاشتم و رو به بابا گفتم
-بابا کی قراره راه بیوفتیم؟ من باید وسیله هام رو آماده کنم.
بابا جرعه ای از چاییش خورد و گفت
-پس فردا صبح سعید میاد اینجا با هم میریم.
-باید از اونطرف هم زودتر برگردیم که شب اول محرم اینجا باشیم، مسجد خیلی کار داریم.
بابا در جواب حرف سعید گفت
-نگران مسجد نباش، من با هیات امنا صحبت کردم قرار شد چندتا نیرو کمکی اضافه کنند و آشپز بیارند.
اینجوری اگه ما یکم دیر تر هم بیایم مشکلی پیش نمیاد.
لبخند به لب نگاهش رو به من داد و گفت
-اگه کارمون تهران طول بکشه، دلم می خواد شب اول محرم برم پیش حاج عباس.
خیلی دلم می خواد تو مراسمشون باشم.
دیگه بهتر از این نمی شد.
دوق زده گفتم
-وای بابا خیلی عالیه، منم دلم برای اون حسینیه و مراسمش خیلی تنگ شده.
چند دقیقه ی صحبتمون در مورد سفر طول کشید و سعید به قصد رفتن بلند شد.
کتش رو تنش کرد و گفت
-بابا اگه کاری نداری من دیگه باید برم
-برو باباجان، به سلامت.
فقط سعید جان حواست به مرضیه هم باشه.
ببین چیزی تو خونه کم کسر نباشه که این چند روز نیستی اون دختر هم با بچه اذیت نشه.
با عمه ت هم صحبت کن این چند روز پیش مرضیه بمونه.
-چشم بابا حواسم هست،
-داداش، اگه یه وقت عمه سختش بود به من خبر بده صادق رو میفرستم مرضیه رو بیاره خونه ی ما
-باشه ابجی، دستت درد نکنه. بهش میگم اگه لازم شد خودش باهات در تماس باشه
-خیالت راحت باشه، من خودمم بهش زنگ می زنم
سعید سری تکون داد و گفت
-تو هم با من میای؟
سمیه هم از جا بلند شد و گفت
-آره، بچه ها رو گذاشتم پیش عمه شون برم.
سر راه من رو هم برسون
سمیه هم آماده شد و هر خداحافظیکردند و رفتند.
بلافاصله بعد از رفتنشون گوشیم رو برداشتم و با نرگس تماس گرفتم.
اون هم مثل من خوشحال شد که قراره دوباره همدیگه رو ببینیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:
#ققنوس(ن.ق)
💖💫
@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫