💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نزدیک ظهر بود که سعید از سفر برگشت. خستگی از سر و روش میریخت. با بابا دست داد و کنارش نشست. پسرش رو که از صبح بهونه گیر شده بود، روی پاش گذاشت و نوازشش می کرد. نگاه خسته اش رو به من داد -چاییت آماده اس؟ -آره، الان میارم وارد آشپزخونه شدم و با سینی چایی برگشتم. کنار مرضیه نشسیتم و گوشم رو به حرفهای بابا و سعید دادم -آقا مرتضی رو دیدی؟ -آره، با برادرش اومدند سر زمین. اونجا با هم حرف زدیم. گفت و سری تکون داد -چقدر آقا مرتضی شکسته شده بود. اولش اصلا نشناختمش بابا نفس عمیقی کشید و با تاسف گفت -اون روزی که به من زنگ زد خیلی دلش پر بود. می گفت از وقتی سکته کرد و خونه نشین شد، نیما هر کاری دلش خواسته کرده. خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه. هنوزم هر حرفی در مورد نیما میشه، حس بسیار بدی سراغم میاد. اونقدر از این آدم متنفر و منزجر شدم که حتی تحمل شنیدن اسمش رو هم ندارم. نگاهم رو به سعید دادم و گفتم -آخرش چی شد داداش؟ برادر آقا مرتضی قراره زمین رو بخره؟ -والا میگفت که خودمون مشتری هستیم و بهتره که غریبه نفروشم. ولی خب منم گفتم عجله دارم و پول لازمم. نمی تونم صبر کنم. قرار شد اگه تونستند پول جور کنند، همین یکی دو روز خبر بدند. ولی من چند جا دیگه هم سپردم که اگه مشتری دست به نقد پیدا شد زودتر بفروشیم. -بلکه همون برادر آقا مرتضی پولش جور بشه و بخره، نخواهیم منتظر مشتری بمونیم. -اگه اینجوری بشه که خیلی راحت تریم، منتظرم خبر بدند دیگه. سعید در جواب بابا این رو گفت و بابا نگاهش رو به من داد -فقط اگه برسه پای معامله خودت باید با سعید بری متعجب گفتم -من؟ من دیگه چرا؟ -اره دیگه، زمین بنام توئه. سعید که نمی تونه بره محضر و زمین تو رو بفروشه. درمونده نگاهم بین بابا و سعید جابجا شد و گفتم -حالا حتما باید برم؟ من اصلا دلم نمی خواد برم اون طرفا.‌ خاطرات خوبی از اونجا ندارم -یا باید خودت با من بیای، یا اینکه یه وکالت به من بدی تا خودم همه کارهاش رو بکنم. بی درنگ پیشنهاد سعید رو پذیرفتم. -آهان، همین خوبه. من بهت وکالت می دم، خودت هر کاری لازمه بکن. من باید چکار کنم؟ سعید که از دستپاچگی من خنده اش گرفته بود گفت -الان لازم نیست کاری بکنی، صبر کن تا ببینیم اینا خریدار هستند یا نه؟ اگه خواستیم بفروشیم بعدش باید با هم بریم محضر و تو به من وکالت بدی. دو روز نگذشته بود که سعید خبر داد آقا مرتضی باهاش تماس گرفته و قرار گذاشتند برای فروش زمین زودتر اقدام کنند. همراه سعید و بابا به محضر رفتیم و یه وکالتنامه به سعید دادم تا با خیال راحت بتونه تمام مراحل فروش زمین رو انجام بده. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫