هدایت شده از رکیذ
دل، چیزِ عجیبی‌ست. هم بردنش سخت است، هم کندنش عذاب آور. دِل اگر بخواهد همه چیزِ محبوبتان خواستنی‌ست، دِل فقط به دِل راه ندارد. به چشم، به دست، به هوش و حواس، دِل به روح راه دارد. راستش را بخواهید دست‌هایتان همیشه برای خودتان باقی می‌ماند. هر چند هر گاه نگاهش می‌کنید جایِ خالیِ دست‌های محبوبتان را حس می‌کنید. با خودتان می‌گویید: با همین دست‌ها گیسوانش را مرتب می‌کردم، با همین دست‌ها دست‌هایش را می‌فشردم. یا گام‌هایی که با پاهای خودتان، در کنار محبوبتان برداشته‌اید. در آینه چشم‌های خودتان را براَنداز می‌کنید و پیش خودتان فکر می‌کنید که روزی لبخندِ محبوبتان را مشاهده می‌کردید. اما دِل داستانش فرق می‌کند. یک لحظه، یک آن، یک نظر کافی‌ست، تا برای همیشه دلی که دارد در سینه شما می‌تپد، از آنِ خودتان نباشد. دِل چیز عجیبی‌ست، در سینه خودتان می‌تپد، اما برای خودتان... نه.