🌷  نقاب برداشته شد... . قطره اشک سمجی پایین اومد. خودم حال خودم رو نمی فهممیدم.  من دارم برای بهتر شدن اوضاع چکار میکنم...  با صدای مامان که منو مخاطب قرار داده به خودم میام..  مانتوم رو در آوردم.  دستی به موهای کوتاهم کشیدم...امیر دوست داره بلند باشه ...سعی کردم با مو پیچ بزرگم حالتی  بهشون بدم ...کمی پودر به صورت زرد و رنگ پریده ام زدم.   دستم روی رژ قرمزم رفت و از اون به لب هام کشیدم.  تاپ تنم بوی عرق گرفته بود تا ..  برای پیدا کردن لباس تا کمر داخل کمد خم شدم.  با صدتا برانداز کردن آخر دل به دریا زدم و تاپ حلقه ایِ آستین سبز صدری  مو پوشیدم..  عطر زدم...   نقابی تازه برای درست کردن اوضاع..  دستم به دستگیره در نرسیده ایستادم.  سعی کردم این بغض کهنه و پر از حقارت رو قورت بدم.  _ماهی کجا موندی بیا دیگه...  دستگیره در رو پایین کشیدم و وارد پذیرایی شدم.  امیر حسین روی صندلی آشپزخونه نشسته بودو مامان روی میز بشقاب و لیوان می چید.  وقتی با لبخند به به بلندی گفتم حواس مامان و امیرحسین به من معطوف شد.  بُهت و تعجب رو در نگاه مامان می دیدم ولی امیر حسین هنوز هم همینطور بود با نگاهی  سرد و بی تفاوت...  کنارش نشستم دستش رو مشت کرده بود. مامان برام توی بشقاب پلو می کشید. لبخند رضایتمندی بر لب داشت حتما خوشحاله که دخترش سر عقل آمده... نهار در سکوت و آرامش صرف شد..تمام شش دونگ حواسم به امیر حسین بود که انگار اصلا  حواسش اینجا نیست.  زودتر از همه تشکر کرد و توی پذیرایی رفت..  به فکر فرو رفتم.  گونه م خیس شده بود  تا برگشتم مامان دستشو دور گردنم انداخت و دوباره منو بوسید.  _الهی من فدات بشم مادر ...خداروشکر که سر عقل آومدی...  به یک لبخند نصفه نیمه بسنده کردم.  _برو ...برو مادر پیش شوهرت ....برو قربونت برم.  از جام بلند شدم ...نگاهم به پذیرایی بود که امیر حسین غرق فکر نشسته...  با دوتا فنجون چای کنارش نشستم.  نگاهم کرد لبخندی زدم گفت:  _جریان چیه ؟  منتظر این سوال بودم ...خیلی خونسرد فنجون چای رو به دستش دادم .  _فکر میکنم میتونیم آینده خوبی باهم داشته باشیم!  اخماش در هم کشیده شد .  به چشماش نگاه کردم.  _امروز با آرمان قرار داشتم...  درشت شدن مردمک چشمهای سبز آبی شو دیدم.  _بهنام هم آمده بود...  لباش از هم باز شد ولی دوباره سکوت کرد .  پلک زدم  _آرمان نیومد ....دیگه هم نمی خوام ببینمش ...می خوام زندگیمو بکنم...  نفس حبس شده شو دیدم که رها کرد. با دو کف دست چشماشو مالید. مامان با ذوق به طرف ما آمد وقتی سرشو به دستش تکیه زد با همون اخم بدون اینکه نگام کنه گفت: _زندگی کردنت به چی قراره خلاصه بشه ؟ سکوت کردم ...لب گزیدم و ازش رو گرفتم.  پوزخندی زد.  _ماهی ...!   ....باید باور کنم که تو زندگیت هستم ...وقتی فکرت یک چیز دیگه ست!  آنی بهش نگاه کردم.  ادامه داد:  _چادر سرت کردی ...منو دعوت به خونتون میکنی ...برای من لباسی می پوشی که مطمئن  هستم توش معذبی ....چرا ...؟ اشکم چکید.  _بهنام امروز خیلی تحقیرم کرد ...باور نمی کنه که هشت سال پیش بیگناه ترین آدم من بودم ..  اخم شو دیدم...  اشکمو پاک کردم سرمو پایین انداختم.  _دیگه باور کردن یا نکردن اون مهم نیست...  سرمو بالا آوردم:  _تو باور میکنی ...؟  نگاه خیره ش رو دیدم روی پنجه پا بلند شد ..الان وقتش بود ..وقت درست کردن همه چی .. چشم بستم لبهامو آروم روی لبهاش گذاشت..گرم بود ..یک حس خوشایند همه وجودم گرفت ... و یکدفعه دستش به کمرم چنگ شد و باقدرت من به خودش چشبوند ..آغوشش امن و آروم بود. دستهای تنومندش پیچک وار دور من پیچیده شد و من وسعت این دستها رو دور قلبم حس  میکردم.  اشکام راه گرفته...  انگاری یادم رفته الان وسط پذیرایی هستیم و هرلحظه امکان داره مامان سر برسه ...من حل  شدن تو این آغوش رو با همه ی وجودم می خواستم  ..من از داشتن این مرد چقدر خوشحال  بودم. ...صدای نفسهاشو می شنیدم _تو ماهی کوچولوی خودمی... و من این مالکیت رو دوست دارم....