eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 شکوه جون یک طرف افتاده بود و هانیه غرق خون بود... جهنم واقعی خونه ملکان ها بود... **** _متاسفم ...بیمارتون رفته تو کما... حامد بهت زده موهاشو چنگ زد و روی سرامیک های بخش مراقبت های ویژه افتاد... _آخ مامانم... کنارش نشستم. شکوه جون با دیدن هانیه سکته می کنه و می ره تو کما... .... _حامدسرشو به دیوار پشت سرش می زد: _آخ مامانم ...آخ ...شکوه... دم دمای صبح بود که لیلی و خاله شهناز خودشونو رسوندن... بعد از یک فصل گریه کردن ، خاله شهناز نگاهی به من کرد _پاشو خاله اینجا موندی با این وضعیت برو خونه. نگاهی به حامد کردم: _نه من هستم... لیلی با اخم گفت: _یکی باید حواسش به تو باشه ... از موقعی که آمدیم صد بار از درد خم شدی... خاله شهناز نگران نگاهم کرد: _درد داری ؟ درد خفیفی داشتم: _نه ...خوبم... حامد بلند شد: _پاشو بریم ...من باید برم کلانتری ...می رسونمت خونه... خاله شهناز اشک چشم شو پاک کرد: _خدا نگذره ازت پارسای بی همه چیز... با حامد راهی خونه شدیم.. حامد به طرف حمام رفت: _یک چای بزار سرم خیلی درد میکنه... چای ساز رو به برق زدم. 🌷👈
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_صد_هشتاد_شش 💥#فصل_انتظار_تبلور شکوه جون یک طرف افتاده بود و هانیه غرق خون بود... جهنم وا
💥 زنگ خونه به صدا در آمد... در رو باز کردم آقای میانسالی با دختر جونش و یک دسته گل پشت در بودن ... وقتی نگاه دختره کردم بند دلم پاره شد. _سلام ...من توانا هستم... چیزی به گلوم چنگ انداخت. _بله ...بله بفرمایید... گل رو از آقای توانا گرفتم... دخترش به من لبخندی زد. _فکر کنم شما همسر موقت حامی بودین درسته.. موقت چند بار تو گوشم صدا داد... بله ی آرومی گفتم اون هارو به طرف پذیرایی راهنمایی کردم _خانم ملکان نیستن .. لب گزیدم _نه یکم ناخوش بودن بیمارستان بسترین!.. می ترسیدم اگه میگفتم ملکان ها دیگه ملکان هایی که می شناختین نیستن چی می شد ؟ به طرف اتاق حامد رفتم در زدم.. حامد در باز کرد .... با یک حوله دور کمر و موهای خیس به من نگاه کرد _چیه ؟ از دیدنش سرخ شدم و سرمو پایین انداختم ... خاک برسرت نوا ... اون که تو پذیرایی نشسته قراره زنش بشه اونوقت تو هنوز دلت بی قرار شه... _آقای توانا با دختر خانومشون آمدن.. چشمای حامد گرد شد: _اونا اینجا چکار می کنن ؟ به طرف آشپزخونه رفتم چای ریختم ... میوه و شیرینی گذاشتم ... ازشون پذیرایی کردم ... از کسی که قرار بود سلطان قلب حامد بشه ... دختری که موهای روشن و لخت شو یک وری دورش ریخته بود و بلوز نیم آستین کرم تنش بود ... نگینی روی بینی عملیش بود که خیلی جذاب ترش کرده بود .. چشم های سیاه شده اش آدم رو اغوا می کرد. حامد آمد. چشم از دختره گرفتم و به حامد دادم... با آقای توانا احوال پرسی کرد .. با دختره هم دست داد.. _خوب حامد خان گفتن شکوه جون ناخوشه ؟ 🌷👈
💥 حامد نگاهی به من کرد: کلافه گفت: _آره... دختره سرشو یکوری کرد: _چرا حامد جون چی شده مگه ؟؟ حامد کلافه پا روی پا انداخت: _حتما تو بازار پیچیده و فهمیدین بنگاه ماشینم رو زدن با کل اسناد و مدارک های ماشین... رنگ از رخ آقای توانا پرید _خوب ...خوب ... فکر کردم شایعه است... حامد سر تکون داد: _نه ... شریکم به جای من چک کشیده ... احتمالا اموالم مصادره می شه... دختره نگاهی انداخت: _نگران نباش حامد جون ...بابا هست نمی زاره برات مشکلی پیش بیاد... حامد نگاهی به آقای توانا کرد _آره پسرم ... من هستم ...از اسب افتادی از اصل که نیفتادی... تو دلم پوزخندی زدم ... من و پدرم چکار می تونیم برای حامد بکنیم... دوباره نگاه دختره کردم _می خوای بیا یک مدت خونه ما ... یکم حال و هوات عوض بشه... چه دل گنده بود این دختر ... شکوه جون رو تخت بیمارستانه ، این به فکر عوض کردن حال و هوای حامده.. حامد لباش شبیه لبخند باز شد: _مرسی ... خیلی درگیرم ...نمی تونم بیام... آقای توانا از جاش بلند شد. _خوب با اجازه ما رفع زحمت کنیم... و بلند شد ...من و حامد هم بلند شدیم _خوب حامد جان ... فردا بیا شرکتم ببینم چکار می تونم برات بکنم... حامد تشکری کرد ... این مرد مغرور حتی سرشو بالا نیاورد... _خانم از پذیرایی تون ممنون... سری تکون دادم. آقای توانا رفت و دختره نزدیک حامد شد: _عزیزم نگران نباش بابام همه چیز رو درست میکنه. 🌷👈
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_صد_هشتاد_هشت 💥#فصل_انتظار_تبلور حامد نگاهی به من کرد: کلافه گفت: _آره... دختره سرشو یکو
💥 چقدر فرق بود بین من و اون ... من میگفتم نگران نباش خدابزرگ و اون امید میداد باباش بزرگتره... روی پاشنه پا بلند شد و گوشه لبهای حامد رو بوسید. من مات شدم ...ضربان قلبم بالا رفت... دختره چشمکی زد ... نگاه چشمای حامد کردم که نگاهش فقط به من بود. نمی دونستم الان باید چکار کنم ... دلم می خواست کاش زمین دهن باز می کرد و من ناپدید می شدم.. سرمو پایین انداختم... صدای نکره ی دختره رو شنیدم: _مرسی خانم... و فقط تند تند زیر لب خواهش می کنم بلغور می کردم... در بسته شد... حامد خودشو روی کاناپه انداخت: مرتیکه ی آفتابه دزد... با چشمای گشاد شده نگاهش کردم... _من کمکت میکنم! ....یکی نیست بگه بوی مردار به دماغت خورده که پاشدی سر صبح اومدی اینجا ... می خوای به من کمک کنی... بشقاب هارو از روی میز جمع کردم. _خوب شاید بتونه کاری بکنه. پوزخندی زد: _من این نو کیسه ها رو می شناسم ... جونه شون بند یک پول سیاهه... بعد عصبانی به من گفت: _تو واسه چی هی جلو شون خم و راست می شدی پذیرایی می کردی؟ چشم درشت کردم: _زشته مهمون بودن خب.... بشقاب رو وسط خونه پرت کرد از صدای شکستن بشقاب یک متر به هوا پریدم. حامد فریاد زد _وقتی صاحب خونه نیست غلط میکنن میان مهمونی... بعد انگشت اشاره اشو جلو من گرفت: _اگه دوباره ریخت نحس شون این ورها آفتابی شد در رو باز نمی کنی. و به طرف در خروجی رفت. 🌷👈
💥 _کاری داشتی زنگ بزن.... و رفت حرف های حامد انگاری آبی بود که بر آتش روشن شده از اون بوسه خداحافظی ریخته شده بود... *** حال شکوه جون هیچ تغییر نکرده بود المان های هوشیاری همینطور ثابت بود... هانیه هم متوجه شده بود شکوه جون در چه وضعیتی قرار داره و بالاخره بغضش شکست گریه کرد .. حامد بیشتر وقت شو کلانتری در حال چک و چونه زدن و چک دادن برای طلبکارها بود. همه چی بدجور بهم ریخته بود ... بهترین خبری که تو این هاگیر و واگیر شنیده بودم این بود که بابام کار پیدا کرده نگهبان یک پاساژ شده ... مامان واسه شکوه جون ختم صلوات برداشته بود کماکان اسباب هاشون گوشه حیاط خونه نسرین بود خودشون مهمون اون ها... _نوا.... از فکر و خیال در آمدم و نگاه وحواسم رو به هانیه دادم... کمی روی تخت جا به جا شد... _فکر میکنی الان پارسا کجاست ...؟ توی تاریکی اتاق بهش زل زدم ... چشماش برق می زد ... نم اشک می شد و میدوید توی چشماش.. _بهتره بهش فکر نکنی! رو شو از من گرفت و به سقف زل زد _تو حامی رو دوست نداشتی ... ولی من پارسا رو دوست داشتم... دستمو دور گردنش انداختم سرمو تو گودی گردنش فرو کردم نمی دونم چرا ولی دوست داشتم هانیه هم بدونه منم به این درد مبتلام شاید یک همدردی دخترانه تو عالم دخترانه گیمون بود. _می فهمم ...منم گاهی به حامد فکر میکنم ... یعنی همیشه بهش فکر میکنم ... به چیزی که بهش هیچ وقت نمی رسم... به آنی به طرفم برگشت _حامد ...!؟ روم نمی شد نگاهش کنم ... آروم منو از گردنش جدا کرد _نوا ...گفتی حامد ؟ با خجالت سر تکون دادم خنده اش گرفت 🌷👈
💥 _یادمه به لیلی می گفتی اون غول بیابونی دوست داشتن نداره... منم با کمال پروئی گفتم: _حالا دوسش دارم ... خیلی هم دوسش دارم... خندید _عاشق چه آدم ببخیالی شدی... بعد آهی کشید و ادامه داد _ولی حامد مرده...می شه بهش یک عمر تکیه کرد. واسه خوشحال کردنت هر کاری میکنه ... پارسا یک نامرد به تمام معنا بود ... و دوباره اشکاش راه گرفت موهاشو نوازش کردم: _هانی ..اگه بهت بگم حامد حسم رو فهمیده و بهم گفت: به درد من نمی خوری اونوقت می فهمی منم مثل توام ... ولی هیچ وقت نا امید نمی شم شاید خواست خدا این بوده ... زندگی جریان داره قرار نیست هرچی ما دوست داشتیم همون اتفاق بیفته... اخماش رو بهم کشید: _غلط کرده .. خیلی هم دلش بخواد ... تو خیلی بهتر از اون دختره ای... یاد دو روز پیش افتادم ...لبخندی زدم _بدبختی اینکه حامد اونم نمی خواد .. این آدم اصلا نمی فهمه خواستن و دوست داشتن چیه ؟ آهی کشید: _بزار شکوه خوب بشه .. مجبورش میکنیم بیاد تو رو بگیره... دوتائی خندیدم ... امید فشنگی بود خوب شدن شکوه جون ... رسیدن من به حامد... اشکای من زودتر راه گرفت هانیه بغلم کرد .. دست باندپیچی شدش دلمو به درد می آورد ... درست مثل بچه های یتیم همو بغل کرده بودیم اشک می ریختیم ... ته دلم باتمام وجود از خدا خواستم ، بواسطه ی تمام آبرو دارها از خدا خواستم حال شکوه جون خوب بشه .. امید دوباره به این خونه برگرده ... حتی اگه تهش قرار بود من به حامد نرسم... ......... از خش خش لباس پوشیدن هانیه بیدار شدم _بگیر بخواب نوا ... من دلم طاقت نمیاره ... میرم بیمارستان نگاه به ساعت کردم ... دو نصف شب بود... 🌷👈
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_صد_هشتاد_هشت 💥#فصل_انتظار_تبلور حامد نگاهی به من کرد: کلافه گفت: _آره... دختره سرشو یکو
💥 چقدر فرق بود بین من و اون ... من میگفتم نگران نباش خدابزرگ و اون امید میداد باباش بزرگتره... روی پاشنه پا بلند شد و گوشه لبهای حامد رو بوسید. من مات شدم ...ضربان قلبم بالا رفت... دختره چشمکی زد ... نگاه چشمای حامد کردم که نگاهش فقط به من بود. نمی دونستم الان باید چکار کنم ... دلم می خواست کاش زمین دهن باز می کرد و من ناپدید می شدم.. سرمو پایین انداختم... صدای نکره ی دختره رو شنیدم: _مرسی خانم... و فقط تند تند زیر لب خواهش می کنم بلغور می کردم... در بسته شد... حامد خودشو روی کاناپه انداخت: مرتیکه ی آفتابه دزد... با چشمای گشاد شده نگاهش کردم... _من کمکت میکنم! ....یکی نیست بگه بوی مردار به دماغت خورده که پاشدی سر صبح اومدی اینجا ... می خوای به من کمک کنی... بشقاب هارو از روی میز جمع کردم. _خوب شاید بتونه کاری بکنه. پوزخندی زد: _من این نو کیسه ها رو می شناسم ... جونه شون بند یک پول سیاهه... بعد عصبانی به من گفت: _تو واسه چی هی جلو شون خم و راست می شدی پذیرایی می کردی؟ چشم درشت کردم: _زشته مهمون بودن خب.... بشقاب رو وسط خونه پرت کرد از صدای شکستن بشقاب یک متر به هوا پریدم. حامد فریاد زد _وقتی صاحب خونه نیست غلط میکنن میان مهمونی... بعد انگشت اشاره اشو جلو من گرفت: _اگه دوباره ریخت نحس شون این ورها آفتابی شد در رو باز نمی کنی. و به طرف در خروجی رفت. 🌷👈
💥 _کاری داشتی زنگ بزن.... و رفت حرف های حامد انگاری آبی بود که بر آتش روشن شده از اون بوسه خداحافظی ریخته شده بود... *** حال شکوه جون هیچ تغییر نکرده بود المان های هوشیاری همینطور ثابت بود... هانیه هم متوجه شده بود شکوه جون در چه وضعیتی قرار داره و بالاخره بغضش شکست گریه کرد .. حامد بیشتر وقت شو کلانتری در حال چک و چونه زدن و چک دادن برای طلبکارها بود. همه چی بدجور بهم ریخته بود ... بهترین خبری که تو این هاگیر و واگیر شنیده بودم این بود که بابام کار پیدا کرده نگهبان یک پاساژ شده ... مامان واسه شکوه جون ختم صلوات برداشته بود کماکان اسباب هاشون گوشه حیاط خونه نسرین بود خودشون مهمون اون ها... _نوا.... از فکر و خیال در آمدم و نگاه وحواسم رو به هانیه دادم... کمی روی تخت جا به جا شد... _فکر میکنی الان پارسا کجاست ...؟ توی تاریکی اتاق بهش زل زدم ... چشماش برق می زد ... نم اشک می شد و میدوید توی چشماش.. _بهتره بهش فکر نکنی! رو شو از من گرفت و به سقف زل زد _تو حامی رو دوست نداشتی ... ولی من پارسا رو دوست داشتم... دستمو دور گردنش انداختم سرمو تو گودی گردنش فرو کردم نمی دونم چرا ولی دوست داشتم هانیه هم بدونه منم به این درد مبتلام شاید یک همدردی دخترانه تو عالم دخترانه گیمون بود. _می فهمم ...منم گاهی به حامد فکر میکنم ... یعنی همیشه بهش فکر میکنم ... به چیزی که بهش هیچ وقت نمی رسم... به آنی به طرفم برگشت _حامد ...!؟ روم نمی شد نگاهش کنم ... آروم منو از گردنش جدا کرد _نوا ...گفتی حامد ؟ با خجالت سر تکون دادم خنده اش گرفت 🌷👈
💥 _یادمه به لیلی می گفتی اون غول بیابونی دوست داشتن نداره... منم با کمال پروئی گفتم: _حالا دوسش دارم ... خیلی هم دوسش دارم... خندید _عاشق چه آدم ببخیالی شدی... بعد آهی کشید و ادامه داد _ولی حامد مرده...می شه بهش یک عمر تکیه کرد. واسه خوشحال کردنت هر کاری میکنه ... پارسا یک نامرد به تمام معنا بود ... و دوباره اشکاش راه گرفت موهاشو نوازش کردم: _هانی ..اگه بهت بگم حامد حسم رو فهمیده و بهم گفت: به درد من نمی خوری اونوقت می فهمی منم مثل توام ... ولی هیچ وقت نا امید نمی شم شاید خواست خدا این بوده ... زندگی جریان داره قرار نیست هرچی ما دوست داشتیم همون اتفاق بیفته... اخماش رو بهم کشید: _غلط کرده .. خیلی هم دلش بخواد ... تو خیلی بهتر از اون دختره ای... یاد دو روز پیش افتادم ...لبخندی زدم _بدبختی اینکه حامد اونم نمی خواد .. این آدم اصلا نمی فهمه خواستن و دوست داشتن چیه ؟ آهی کشید: _بزار شکوه خوب بشه .. مجبورش میکنیم بیاد تو رو بگیره... دوتائی خندیدم ... امید فشنگی بود خوب شدن شکوه جون ... رسیدن من به حامد... اشکای من زودتر راه گرفت هانیه بغلم کرد .. دست باندپیچی شدش دلمو به درد می آورد ... درست مثل بچه های یتیم همو بغل کرده بودیم اشک می ریختیم ... ته دلم باتمام وجود از خدا خواستم ، بواسطه ی تمام آبرو دارها از خدا خواستم حال شکوه جون خوب بشه .. امید دوباره به این خونه برگرده ... حتی اگه تهش قرار بود من به حامد نرسم... ......... از خش خش لباس پوشیدن هانیه بیدار شدم _بگیر بخواب نوا ... من دلم طاقت نمیاره ... میرم بیمارستان نگاه به ساعت کردم ... دو نصف شب بود... 🌷👈
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_صد_نود_یک 💥#فصل_انتظارتبلور _یادمه به لیلی می گفتی اون غول بیابونی دوست داشتن نداره... م
💥 _با آژانس برو... سری تکون داد: _ هرچی زنگ میزنم حامد بر نمی داره... در رو از داخل قفل کن... نیم خیز نشستم: _رسیدی زنگ بزن... جلو آمد گونه م رو بوسید: _باشه زن داداش آینده ام... مشتی به بازوش زدم: _مرض... چشمکی زد و رفت... منم بد خواب شده بودم ... روی کاناپه نشستم... تلویزیون روشن کردم... انگاری دلشوره ی هانیه هم به من سرایت کرده بود... جانمازم رو پهن کردم و چادر سرم کردم تا آمدم قامت ببندم صدای در آمد... به طرف در رفتم ... قامت حامد توی در نمایان شد... حامدی که اصلا شبیه حامد نبود... . چشم هاش سرخ بود ... موهاش بهم ریخته بود .. سیگار دستش و لرزش دست هاش یعنی یک اتفاقی افتاده ... پشت در نشست ... آرنجش روبه زانوهاش تکیه داده بود... _چی شده ؟ نگاهم کرد... نزدیک تر رفتم... _حامد ...چی شده ؟ نگاهش پی چادر نماز من رفت _چقدر دست دعا پیش خدات بلند کردی دست رد به سینه ات زد... از بوی بد دهنش سرمو عقب کشیدم... _حالت خوب نیست... تا خواستم بلند شم بازومو گرفت: _برعکس امشب از همیشه حالم بهتره.. 🌷👈
💥 ترسیدم از این حامد می ترسیدم.. _باشه ...دستمو ول کن... _امروز منو بردن بازداشتگاه ... به جرم کشیدن چک بی محل ... ههه. ...حامد ملکان پیش یک مشت اشغال روی موکت های نم زده اون کثافت دونی نشست... قهقه خنده ش هوا رفت .. فتیله سیگارش روی پارکت خاموش کرد میدونی‌نواحاضربودم تاصبح اون‌توباشم‌واون وکیلم بیرِونم نیاره... حاضربودم همه زندگیم اون توباشم... وقتی تارنگ بیرون رو دیدم خبر دادن شکوه داره تموم می کنه... قلبم وایستاد...اشکام راه گرفت... با عصبانیت گفت: _ پس اون خدائی که میگفتی کجاست؟؟ نوا ...کجاست ...نمی خواد منو ببینه؟ اشکموو پاک کردم _حامد .... _همش تقصیر منه ...من فقط می خواستم هانی خوشبخت بشه ... نمی خواستم ازم متنفر باشه ... نمی خواستم رو تخت بیمارستان ببینمش ... من تمام سعی مو کردم که حامی نمیره ... که حامی خوشبخت باشه .. که شکوه چیزی کم نداشته باشه _م...ولی هانیه بدبخت شد ... حامی مرد ...شکوه رو تخت بیمارستانه... نوا ...من نتونستم به وصیت بابام عمل کنم من نتونستم مرد خانواده باشم... گریه می کرد این مرد مغرور اشک می ریخت _آخ خدا.... سرشو به تکیه دیوار داد: _نوا ...به خدات بگو بسمه ... به خدات بگو دیگه نمی کشم ... بگو شکوه حالش بده.... هقی زدم... _همه چی درست می شه.. دستم کشیده شد و نفهمیدم چطور تو آغوشش گم شدم... با بغض گفت: _تو چی داری که آرومم میکنه... شوک شدم. .. _چرا به جای اینکه الان بیمارستان باشم آمدم اینجا ... چرا چشمات اینقدر منو آروم میکنه؟ ...نوا ...نوا ...مامانم ... نوا ...نوا.. هق هق می کرد... 🌷👈
💥 وقتی دستمو به کمرش حلقه کردم به تنها چیزی که فکر نمی کردم گناه بودن این کار بود .. .من جهنم روو قبول کردم فقط بخاطر اینکه مرهمی باشم واسه درد این مرد.... ننه جونم همیشه میگفت یک مرد هرچقدر هم بزرگ شده باشه و گنده باشه بازم بعضی وقت ها به الالیی یک زن واسه اروم شدن احتیاج داره ... می تونه اون زن ...مادرش باشه یا زنش... مثل یک بچه توی خودش جمع شده بود . بالشتی زیر سرش گذاشتم و پتویی روش انداختم. .. همون دم  خوابش برده بود. نگاهی به جانماز باز انداختم... با شرمسارمی رو به قبله زانو زدم... پسر کوچولو تکون خورد... دست روی شکمم گذاشتم... _خدا .... من خیلی گناه دارم ... من ...بخاطر این بچه ...من که... سر به سجده گذاشتم... اشک ریختم ..نمی دونستم ذکر العفو بگم یا ام یجیب... چشمام گرم شده سر جانماز خوابم برد... ........... _نوا... چشمامو به زور باز کردم _نوا ...پاشو سرما می خوری... نشستم.. حامد کاپشن تنش کرده بود: _من دارم میرم بیمارستان ... پاشو برو روی تخت بخواب.. بالاخره تونستم تکونی به خودمو بدم.. _منم میام... سرشو تکون داد _تو ماشین منتظرم... وقتی رفت چادرم رو از سرم برداشتم هنوز چشام نم اشک داشت.. چشمام وحشتناک پف کرده بود .. مشتی آب سرد روی صورتم زدم... لباس پوشیدم... 🌷👈