#پارت ۴۰۱
اخمی به تعاریفی که از من یاد برد کردم، حاال خوب بود می دونست واسه چی وارد
خونه حامد شدم و اون حرف ها رو تحویلم داد، نگاه دلخوری بهش انداختم و گفتم:
- اگر میدونی من چیم، چرا اون حرفا رو بهم زدی که من خوشی زده زیر دلم وارد
خونه حامد شدم؟ چرا گفتی خالفی
- ببین خود سر عمل کردین، پس خودش یه نوع خالفه حاال به کنار این موضوع تو
دیگه موندگار شدی اونجا؟ داری تو جلساتشون شرکت می کنی خب چیزی که از
بیرون مشخصه اینه، قانون مدرک می شناسه حرف رو قبول نداره
- پس اومدیم ثواب کنیم داریم کباب می شیم، راه چاره ای جز کمک نیست
- نمی تونم اجبارت کنم، می تونم ترتیبی بدم که همین االن هم بی دردسر از این
ماجرا خارج بشی بسته به خودته بخوای بمونی و کمک کنی یا راهت رو بکشی و
بری...
لب زیرینم رو به داخل دهانم کشیدم، باید چی کار می کردم میرفتم یا می موندم؟!
موندنم شاید به قیمت جونم تموم می شد و رفتن هم خب کار من نبود و یک حور نا
مردی به حساب می اومد، من آدم نا مردی بودم؟ لبم رو رها کردم و به جلیل خیره
شدم
- منم هستم
- مطمئنی
- خب آدم بی معرفتی نیستم دلم می سوزه واسه اون دخترایی که به فروش میرن یا
اونایی که قطعه قطعه می شه بدنشون و اون جونایی که با مواد مخدر هایی که اینا می
فروشن بدبخت میشن، منم دلم می خواد کمکی بکنم
- جونت ممکنه تو خطر بی افته!
چینی به بینیم انداختم و نگاهی به سر تا پاش کردم