eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 🌺 سوم آیه آرام آبجوشش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این خستگی اش از تکانهای مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم برجستهاش گذاشت: "آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آورده‌اند پدرت بی نفس شده! تو آرام باش آرام جانم!" چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد. صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج علی از داشبورد بستهای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد. فشاری که این نمازهای بی ریا به قلبش میآورد. خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند. ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد: _واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تواین سرما می ردم. حاج علی: این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هم مسیریم، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی! _بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا! حاج علی: این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه! ارمیا لبخندی بر لب نشاند: _چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم! پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاه رنگش در پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاه پوش پشت سرش نگاه میکرد. نگران این جوان بود. خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است. خود را مسئول زندگی او میدانست. ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند. به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارمیا رفت. خداحافظی کوتاهی کردند. حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفته ی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد. مثل آهن ربا! جلوی خانه ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد: "بچه پولدارن!"
،۳۸۷ :+یه چیزي بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی که پسندیده رفته... پشت بندش،میخندد. :_فاطمه؟؟ :+باشه باشه من تسلیم... لحنش عوض میشود :+نیکی مراقب خودت باش. نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاري شود،براي امروز کافی است. :_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم.. :+برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ :_خداحافظ تلفن را روي تخت میاندازم. من چقدر نازك نارنجی شده ام! به طرف کمد میروم. پیراهن بلند توسی میپوشم و روسري سفید با طرح هاي توسی... مرده!!!
۳۸۸ گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام! نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم غریبه است. شاید اگر صبر می کردم زمان حلال تمام این مشکلات می شد... اما نه! گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم را... گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر... نباید بیشتر از این وقت تلف کنم. از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است. خدمتکارانی که فقط در مهمانی هاي بزرگ میآمدند، گوشه و کنار خانه میبینم. این همه تقلا،فقط براي یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟ صداي مامان را از گوشه ي سالن میشنوم،به طرفش میروم. مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده... :_آره دیگه،یهویی شد... :_نه خواستگاري که نیست... بله بُرون عه یه جورایی...
۳۸۹ _:سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته میشناسن... مام گفتیم همه چی رسمی بشه... به طرف آشپزخانه میروم. مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روي علاقه میخواهم با مسیح ازدواج کنم. از فکرش پوزخندي روي لب هایم کش میآید. من...علاقه...آن هم به مسیح...؟! خنده دار است. وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارك دیدن است... :_خداقوت منیرخانم به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم. :+قربونت برم عروس خانم... جلو میآید و بازوهایم را میگیرد :+چقدر ماه شدي هزار ماشاءاللّه... هزار الله اکبر.. ماشاءالله... :_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟ :+نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی یه روز ازدواج میکنه.. دلم نمیآید شادي اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه ي مرا
۳۹۰ بخورد.. همین که مامان و بابا و منیر فکر کنند من به سوي خوشبختی میروم،برایم کافیست... _:مزاحمت نمیشم،به کارت برس. * روبه روي مامان و بابا در ورودي سالن میایستم تا خوشآمد بگویم.. صداي منیر میآید که مهمان ها را راهنمایی می کند. اول، عمومحمود وارد میشود. مردي باابهت و بلندقد.بسیار شبیه پدربزرگ است،منتهی جوان تر جلو میآید و با مامان دست میدهد،بعد به طرف بابا میرود. آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار میکشد. چه کینه ي عجیبی در دل بابا افتاده. بابا نگاهم میکند،التماس را در چشمانم میریزم و او میبیند. دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد. لبخند روي لب هاي عمو مینشیند،اما بابا همچنان جدي است.. خوشحالم،قدم اول را براي آشتی برداشتم.. عمو به طرفم میآید و بغلم میکند. نفر دوم زنعمو است.زنی خوش استایل و موقر.. موهاي طلایی اش،زیر شال گلبهی اش برق میزنند. جلو میآید و مامان را بغل میکند،به نظر مهربان و دوست داشتنی
آرام جانم ۳۹۶ چشمی خانم پرستار گفت و ابروهای من تا جا داشت باال پرید، جانم مینا؟ موهاشم بکنه تو؟! این االن واسه چی غیرتی شد؟! نکنه زنش بود؟! واقعا اینجا چه خبر بود... نگاهم رو سمت جلیل چرخوندم و با دهن باز بهش خیره شدم، و دوباره نگاهی به مینا خانمشون انداختم، که ب*و*سی روی دستش کاشت و بعد سمت جلیل فوتش کرد، جلل خالق ب*و*س هوایی فرستاد برای جلیل! جلیل لبخند محویی روی لبش نقش بست و سری از روی تاسف تکون داد و پرستار جان هم از اتاق خارج شد، آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو روی جلیل قفل کردم، سنگینی نگاهم رو احساس کرد و بهم نگاهی انداخت - چته؟! خودم رو جمع و جور کردم و کمی خودم رو باال کشیدم، با ابرو به جای خالی خانم پرستار اشاره زدم و گفتم: - زنته؟! - فضولیش به تو نیومده پوکر فیس شدم و بعد اخم هام رو تو هم کردم، خب چه سواالیی میپرسم من معلومه که زنشه، خوش اخالقیاش و غیرتی بازیاش برای اونه، معلومه زنشه... و قضیه زن و شوهری به من مربوط نمی شه... با یاد آوری " بهنام " گفتن پرستار جون که فهمیدم اسمش میناست، اخم هام رو باز کردم و لبخند عریض و طویلی زدم که تموم دندونام ریخت بیرون، جلیل این بار پوکر فیس شد و پرسید: - الحمداهلل خل بودی، خل تر شدی. به چی می خندی؟! چشم و ابرویی براش اومدم و گفتم: - بهنام اسمته؟ چشم هاش روی هم افتاد و دستی داخل موهاش کشید و زیر لب زمزمه کرد
۳۹۷ خدایا بال بهتر از این نبود سر من نازل کنی؟! - شنیدم چی گفتی ها... - گفتم که بشنویی - ایش، من رو باش اصال با تو حرف میزنم... خودم رو سر دادم و کامال دراز کشیدم که جلیل زود گفت: - هی یواش تر دختر، االن باز خون ریزی می کنی، بیکار که نیستم همش باالی سر تو بشینم چپ چپ نگاهی بهش انداختم، ای حامد اول دستت بشکنه که همچین بالیی سرم آوردی دوم ایشاهلل منقرض بشی که این جلیل رو تو دامن من گذاشتی، حوصله کل کل کردن باهاش رو نداشتم، ملحفه رو روی سرم کشیدم و صدام رو بلند کردم - برو بیرون از اتاقم، می خوام استراحت کنم - استراحت بی استراحت، االن چند ساعته که خوابیدی این دیگه کی بود؟! چیکار من و خواب و کار و بار من داشت، بچه پرو، جوابش رو ندادم و فقط گفتم: - بیرون لطفا از ملحفه ام گرفت و از روی صورتم پایین کشید، ای آدم بشو نبود، اخم هام رو تو همکشیدم و گفتم: - اوی چته؟ چیکار می کنی؟ - باید با هم حرف بزنیم - نمی خوام - دست تو نیست؟
۳۹۸ پس دست عمه ی توئه؟! چشم هاش روی هم افتادم و نفسش رو از راه بینی به بیرون فوت کرد و یک دستش رو به کمرش گذاشت و گفت: - مودب باش - من مودبم، کاری به کارت نداشتم خودتی داری اذیت می کنی - خب با زبون خوش دارم میگم باید حرف بزنیم - ولم کن بابا، تو اصال کار و زندگی نداری که یک بند تو اتاق منی؟! - فعال کار و زندگی من شدی شما، دستور حامده که از کنارت جم نخورم - بره بمیره مردک بزغاله، هر چی می کشم از دست اونه جلیل قدمی جلو گذاشت و جدی به صورتم نگاه کرد و بعد گفت: - ببین دختر جون وقت تنگه، االن ناز کردن و بچه بازی رو کنار بذار و خوب به حرف های من گوش کن، داخل عمارت حامد خودتم میدونی نمیشه به راحتی حرف زد سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم که گفت: - آفرین دختر خوب، پس قشنگ گوش هات رو باز کن و هر چی که میگم رو توی ذهنت نگه دار - خودت احتماال تا حاال فهمیدی حامد چه موجودیه و چقدر می تونه خطرناک باشه، برات گفتم که چیکارا می کنه و هیچ ردی از خودش باقی نمیذاره، ولی حامد هم تنها یک مهره هستش ما می تونیم حامد رو با کمی تالش دستگیر کنیم اما مسئله ی ما حامد نیست، ما از طریق حامد می خوایم به سر کرده ی باند یعنی ناخدا برسیم - نا خدا؟! - سرش رو ریز تکون داد و کمی جلو تر اومد
۳۹۹ آره، سر کرده باند که به ناخدا معروفه، خیلی آدم پست و خطرناکیه، چندین و چند برابر حامد قدرت داره، حامد تنها یکی از زیر شاخه هاشه، یه شیخ عرب که کارش قاچاق انسان و مواد و هر گند کاری که فکرش رو می کنی هست، پلیس اینترپل هم دنبالشه، اما اونقدر تمییز کار کردن توی طول این همه سال که تا حاال ردی از خودشون به جا نگذاشتن، حاال ما یه ردی از طریق همین حامد ازش پیدا کردیم، یه کور سوی امیده و امیدواریم به سر انجام برسه، خیلی ها دارن برای رسیدن به هدف تالش می کنن، می خوام بدونم تو هم کمکی می کنی یا نه؟! داشتم برای اولین بار به صورت جدی به موضوعی گوش می کردم، و حتما هم باید روش فکر می شد، از البه الی حرف های جلیل می شد فهمید که چه کار خطرناکی پیش رومه، و حامد اگر می فهمید باز می خوام نفوذی بشم قطعا این بار سرم زیر گیوتین بود... باید مسخره بازی رو کنار می گذاشتم و جدی با جلیل حرف می زدم - کار پر خطریه... - اصال انکارش نمی کنم، از اول هم گفتم که پر خطره خودتم االن تو بطن ماجرایی و می دونی سرم رو ریز تکون دادم و زبونم رو به لپم چسپوندم و رها کردم - پس جونم به خطر می افته - اینم انکار نمی کنم، ولی خب یه تیم بزرگ پشت ماست و منم هستم با این حرف آخرش نتونستم جدیتم رو حفظ کنم و خندم گرفت و خندیدم و از ال به الی خنده هام گفتم: - اگر به امید تو بمونم که حامد من رو می خوره دیگه به شیخ اینا نمی کشم اخم کرد و دستش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد
۴۰۰❤️ چند دفعه بهت بگم نمی تونستم بهت کمکی کنم هم حامد شک می کرد هم چون عصبی بود ممکن بود هر دو مون رو بفرسته اون دنیا، تو تازه یه مدته با حامد آشنایی من االن چندین ساله که براش کار می کنم - چندین سال؟ سرش رو ریز تکون و من بهت زده گفتم: - خب اینطوری که داداشم خودت اند خالفی بعد چرا می گی پلیسی؟ سری از روی تاسف تکون داد و با نا امیدی نگاهم کرد حس کردم توی ذهنش گفت "ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم " ولی چیز دیگه به زبون آورد - به نظرت میشه یه مدت کم وارد یک باند بزرگ شد و در جا سر نخ گیر آورد و همه رو دستگیر کرد؟! انگار زیادی فیلم پلیسی دیدی، دختر جون این یه فیلم نیست واقعیته، باید آرام آرام پیش رفت... باید اعتماد جلب کرد، می دونی تا حاال چند نفر سر همین نفوذی بودن شهید شدن؟! فعال تنها کسی که مونده و لو نرفته منم... - نمی ترسی که ماجرات رو به من گفتی؟ من برم به حامد بگم تو هم شهید بشی؟ به عمق چشم هام زل زد و کمی جلو تر اومد و بعد گفت: - می گی؟ - نه... میدونم - چرا اینقدر مطمئنی؟ - چون ما خیلی چیز ها رو میدونیم، نجات ترنم و کارایی که کردی... شیطون و دست و پا چلفتی هستی ولی میشه روت حساب کرد
⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩ ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ۳۹۱ میآید. :_افسانه جون من شراره ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون.. مامان لبخند میزند :+خیلی خوش اومدین،منم مشتاق دیدار بودم... زنعموشراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید.. :_به به،عروس خوشگلم.محمود دیدیش ؟ پس دختري که خواب و خوراك رو از مسیحِ من گرفته،تویی؟؟ تنها لبخند میزنم،زنعمو بغلم میکند. چقدر خونگرم است،برعکس پسرش.. نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم میکنم.. کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه اي پوشیده و دسته گل بزرگی در دست دارد. مثل دفعه ي قبل،پر از مریم... دست مامان را میگیرد و میبوسد،بابا را مردانه بغل میکند و کنار من میایستد. چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟ کنارم که میایستد،قدم تا سینه اش به سختی میرسد.
❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ۳۹۲ صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید :_لبخند بزن چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم. همان پسري ݣه بار اول جلوي خانه دیدمش،وارد میشود. همان که مرا با خدمتکارخانه اشتباه گرفت. پس مانی،این است. نفس نفس میزند :_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده...سلام افسانه جون و دست مامان را میفشارد. :_سلام عموجان،خوبین؟ به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند. :_سلام نیکی جان... هم الآن است که قالب تهی کنم... حس میکنم فشار خونم افتاده.. *مسیح* حس میکنم چیزي از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذي کنار پایم افتاده. مانی به طرف نیکی برمیگردد. خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار است ،با اینکه از خلقیات نیکی خبر دارد،اما...
❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ۳۹۳ کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم :_دستت رو بنداز مانی... بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده... مانی دست در موهایش میکند :+شرمنده... ببخشید حواسم نبود... عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند. نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست.. پاي راستش را روي پاي چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد. درست روبه روي نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حرکات جمع را کنترل میکنم. مانی هم کنار من مینشیند. مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند.. نیکی با گوشه هاي روسري اش بازي میکند. و سکوت وحشتناکی بین عمومسعود و بابا برقرار است... تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود. مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد :_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم...
❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ۳۹۴ عمو سرش را پایین میاندازد. هیچ نمیگوید،غرورش براي من اما ستودنی است... پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم.. باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته... بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد مدت ها باعث دیدار من و مسعود شدن.. عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا حرف دیگه اي جز این دو نفر زده نشه... لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند. چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه... خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و دوختن... میمونه چیزایی که واسه ما بزرگتراست.. پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند. مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم. بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟ نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند. درست مثل یک دختربچه،چشمانش را گرد می کند.
❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ۳۹۵ حرکاتش بامزه اند،حق دارد... هنوز نمیداند بابا عادت دارد همه چیز را مثل یک معامله تصور کند. به طرف من برمیگردد. چشمانش از تعجب گرد شده اند. لب میزنم:مهریه متوجه میشود،آهان میگوید و سرش را تکان میدهد. عمومسعود به طرف من برمیگردد و خطاب به بابا میگوید:پسرت چند تا میتونه بده؟ مثل خودش،با غرور میگویم:هرچند تا امر کنید عموجان نیکی آرام میگوید:فقط یکی.. این بار نوبت من است که با تعجب نگاهش کنم. نگاه همه معطوف او میشود،سرش را پایین میاندازد. عمو میپرسد:چی؟ نیکی سرش را بلند میکند و به چشمان پدرش خیره میشود:باباجان..فقط یه سکه... بابا لبخند میزند:باشه دوهزار تا واسه خاطر پدرعروس،یه دونه واسه خود عروس خانم. باز هم تعجب و اخم مهمان صورت نیکی میشود. نمیدانم چرا اینقدر ناراحت است...
۴۰۱ اخمی به تعاریفی که از من یاد برد کردم، حاال خوب بود می دونست واسه چی وارد خونه حامد شدم و اون حرف ها رو تحویلم داد، نگاه دلخوری بهش انداختم و گفتم: - اگر میدونی من چیم، چرا اون حرفا رو بهم زدی که من خوشی زده زیر دلم وارد خونه حامد شدم؟ چرا گفتی خالفی - ببین خود سر عمل کردین، پس خودش یه نوع خالفه حاال به کنار این موضوع تو دیگه موندگار شدی اونجا؟ داری تو جلساتشون شرکت می کنی خب چیزی که از بیرون مشخصه اینه، قانون مدرک می شناسه حرف رو قبول نداره - پس اومدیم ثواب کنیم داریم کباب می شیم، راه چاره ای جز کمک نیست - نمی تونم اجبارت کنم، می تونم ترتیبی بدم که همین االن هم بی دردسر از این ماجرا خارج بشی بسته به خودته بخوای بمونی و کمک کنی یا راهت رو بکشی و بری... لب زیرینم رو به داخل دهانم کشیدم، باید چی کار می کردم میرفتم یا می موندم؟! موندنم شاید به قیمت جونم تموم می شد و رفتن هم خب کار من نبود و یک حور نا مردی به حساب می اومد، من آدم نا مردی بودم؟ لبم رو رها کردم و به جلیل خیره شدم - منم هستم - مطمئنی - خب آدم بی معرفتی نیستم دلم می سوزه واسه اون دخترایی که به فروش میرن یا اونایی که قطعه قطعه می شه بدنشون و اون جونایی که با مواد مخدر هایی که اینا می فروشن بدبخت میشن، منم دلم می خواد کمکی بکنم - جونت ممکنه تو خطر بی افته! چینی به بینیم انداختم و نگاهی به سر تا پاش کردم
۴۰۲ حاال نمی خواد عین فیلما برای من دیالوگ بگی، من بگم می دونم تو هم بگی پس بزن بریم و فالن، خب مید نم دیگه ممکنه بمیرم یا منم قطعه قطعه بشم ولی چه کنم که خر سرم رو گاز گرفته و دلم درد سر می خواد دستی دور لبش کشید تا لبخندش رو پنهون کنه و بعد گفت: - تو نوبری - میدونم - منم دیگه احساس خطر می کنم با تو ممکنه سرم به باد بره - حاال زیاد اذیتم نکنی سعی می کنم مراقب سرت باشم دوباره لبخند کم رنگی زد و سری از روی تاسف تکون داد که من پرسیدم: - خب حاال بگو من باید چیکار بکنم؟ اول نگاهی به من انداخت و بعد دستی داخل موهاش کشید، انگار در گفتن اونچه که می خواست بگه مردد بود، نکنه در خواست های نا معقولی از من داشت؟! مثال می خواست به خودم نارنجک ببندم و خودم رو منفجر کنم و عامل انتحاری بشم، درسته دختر فدا کار و از جان گذشته ای بودم ولی نه در این حد که خودم رو بپوکونم. چشم هام رو ریز کردم و مو شکافانه نگاهش کردم - ببینم چیزی هست که مشکلی تو گفتنش داری؟! زبون روی لبش کشید و دوباره دستی داخل موهاش برد و گفت: -خب نمیدونم اونچه که می خوام بگم خوشت میاد یا نه! می ترسم جبهه بگیری... - از کی تا حاال تو به دلخواه های من توجه می کنی؟! - نمی کنم؟! - چرا خیلی، اونقدر که دلت می خواد سر به تنم نباشه
۴۰۳ همش اون کمک نکردن من رو بکوب تو سرم باشه؟! هر وقت منم گیر افتادم خب تو کاری نکن باشه؟! - نوچ من بی معرفت نیستم؛ حاال بی خیال این حرف ها بگو ببینم من باید چیکار کنم؛ زود بگو خوابم میاد پوفی کشید و کمی جلو اومد و کامال باالی سرم ایستاد و یک دستش رو لبه ی تختم قرار داد - ببین تو یا ما هر طوری بخوایم به حامد نزدیک بشیم و اطالعاتی جمع آوری کنیم حامد می فهمه، خب دم و دستگاه بزرگی داره و کشف یک نفوذی براش راحته، همون طور که قبال بقیه نفوذی ها رو دستگیر کرد، این بار نمی خوایم به روش های قبلی جلو بریم، می خوایم کاری کنیم یعنی تو بکنی که حامد خودش اطالعات رو بهت بگه و الزم به مخفی بازی نباشه، که هم امنیت تو تامین بشه هم صحت اطالعاتی که پیدا می کنیم باال تره - اون وقت چطوری من این کار رو بکنم؟! جادو گری کنم؟ نیست خیلی از من خوشش میاد منم میرم میگم داش حامد چه خبر اونم میگه آرام جون امروز سه نفر سالخی کردیم کلیه هاش فرستادم مرز فالن قلب یکیشون فاسد شد، مواد پوادم رد کردیم اونور منورا... چشم هاش رو بست و کالفه دستی داخل موهاش کشید و میون حرفم پرید - وای بسه سرم رفت، چقدر تو حرف میزنی ترمز کن ببین چی میگم بعد خوشمزه بازی در بیار با غیظ نگاهی بهش انداختم و پشت و چشمی نازک کردم - تو این همه حرف زدی من چیزی گفتم؟! خب میگم برو سر اصل مطلب همش می پیچونی
۴۰۴ دست هاش رو باال آورد و سری تکون داد - باشه تو راست می گی - نه تو راست میگی اخمی کرد و انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت - هیس، کم حرف بزن وسط حرفمم نپر و گوش کن - باشه، سعی می کنم با حالت زاری نگاهی بهم انداخت که خودم دلم سوخت، دستم رو روی لب هام گذاشتم تا دیگه حرف نزنم و گوش کنم، نفسش رو با شدت به بیرون فرستاد و شروع به حرف زدن کرد - صاف و پوست کنده بگم، باید به حامد نزدیک بشی، این نزدیک شدن یک نزدیک شدن معمولی نیست، باید تو اتاقش راه پیدا کنی، مفهوم شد؟! چشم هام گرد شد، این واقعا راجع به من چی فکر کرده بود یعنی چی تو اتاقش راه پیدا کنی؟! اخم هام رو تو هم کشیدم و سعی کردم سر جام بشینم و با عصبانیت گفتم: - این حرف هات یعنی چی، تو چی راجع به من فکر کردی؟ خیال کردی من یه دختر هر جاییم به این سر و زبونم نگاه نکن من اگر بد بودم واسه خاطر دو لقمه نون کوفتی االن اینجا نبودم! خیلی ... خواستم همچنان مورد ترورش قرار بدم که دست هاش رو باال آورد و بین حرفم پرید - هی هی دختر صبر کن تخت گاز جلو می ری برای خودت، من کی همچین حرفی زدم؟! - ذهنتم که ناقصه همین االن گفتی راه پیدا کن تو اتاقش
چقدر تو منحرفی دختر - خودتی سری از روی تاسف تکون داد و گفت: - ببین دختر خوب من هیچ فکر اشتباهی راجع به تو نکردم، حرف منم بد برداشت نکن، اینکه بهت میگم راه پیدا کن تو اتاقش استعاره از اینه که وارد حریم خصوصیش بشو یه جورایی محرمش مخم شنیدن این حرفش سوت کشید مردک بوق چی فکر کرده راحع به من با خشم بهش توپیدم - دیگه بدتر همینم مونده صیغه حامد شم عصبی و خشمگین نگاهم کرد و این بار اون بهم توپید - دو دقیقه اون فک المصبت رو ببند ببین من چه زری میزنم بعد تند تند اعتراض کن و بپر تو حرف من آب دهنم رو قورت دادم و کز کرده مظلوم نگاهش کردم که نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت: - آقا ختم کالم اینو بگم کاری کن به قلبش نفوذ کنی و عاشقت بشه که اونطوری می تونی به همه چیزش پی ببری مفهومه ای بترکی تو جلیل خب این رو از اول می گفتی... چپ چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم: -می مردی از اول عین آدمیزاد همین رو بگی؟!