تشنه بودم جای آب از جام جانش شعر ریخت
مثل باران ازدل هفت آسمانش شعر ریخت
نور می پاشید چون خورشید روی دفترم
بارها از چشمه ی رنگین کمانش شعرریخت
از کتاب سینه اش باغی بروی من گشود
روی گلبرگ لبم با آن دهانش شعرریخت
بی زبان بودم برای گفتن نامش ، که او
جای حرف از واژه های مهربانش شعر ریخت
غُصه هایش را نمی دیدم ولی حتما خدا
بارها درچهره ی شاد و جوانش شعرریخت
آنقدر درگوش من می گفت شاعرمی شوی
شاید اصلا لابه لای لقمه نانش شعرریخت
ذوق من با اینکه در اندازه ی شوقش نبود
از دلش پیوند زد، از استخوانش شعرریخت
عاشقم امروز اگر با شعر حالم عالی است
چون پدر باعشق ازعمق روانش شعرریخت
#سمیه_پرویزی
🇮🇷
@sabzpoushan