┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۲:
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم:
«اشکال ندارد. بالأخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیث ها بالا گرفت، با تندی گفتم:
«عقب نمیرویم. همین جا میمانیم. نیروهای خودی بالأخره روستا را آزاد می کنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوه بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد، سفید بود. وقتی رسیدند، سر دسته ی نظامیها پرسید:
«شماها این جا چه کار میکنید؟ این جا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان غرب، یا روستاهای دورتر. این جا بمانید کشته میشوید. ما خودمون هم به سختی این جا میمانیم، شما چه طور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقهی جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران آمده بودند. با خنده به آن ها گفتم: «نکند میترسید؟»
یکیشان با تمسخر گفت:
«یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم:
«نه، نمیترسم. آن جا را که میبینی، خانهی من است.»
به سمت روستای گور سفید اشاره کردم. مرد نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم:
«من چشمم به آن جاست. آن جا خانه ی من است، نه خانهی دشمن. این قدر این جا مینشینم تا بتوانم برگردم خانهام. حتی حاضرم همین جا بمیرم.»
همهشان با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامیها خداحافظی کردند. همین طور که میرفتند، شنیدم که دربارهی من حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند. آن ها نمیتوانستند بفهمند که من چه حالی دارم.
هنوز دور نشده بودند که دسته ای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نانها را بهشان دادم و گفتم:
«به زودی عراقیها شکست میخورند و ما به ده برمیگردیم. من به شماها اطمینان دارم.»
پس از آن جوانهای ده هم یکی یکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹
#توجه:
«
فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳
#بوستان_داستان
💠 «
زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄