eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
560 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🙃 همه چی رو به خود نگیر! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۴: سال‌هاست که لباس سیاه را از تن در نیاورده‌ام. لباس سیاه، از روز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۵: انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت: «راستی یادم رفت معرفی کنم.» به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت: «ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمده‌اند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه، این آقا را هم که می‌شناسی آقای حسن پور است.» خندیدم و گفتم: «بله این آقا را می‌شناسم رئیس بنیاد شهید.» سهیلا با شادی جلوی مهمان‌ها چای گذاشت. شرمنده‌ی مهمان‌هایم بودم. به نماینده رهبر گفتم: «شرمنده‌تان هستم. باید جلوی پایتان گوسفند قربانی می‌کردم. ببخشید که  پذیرایی من ساده است.» لبخند زدند و گفتند: «خدا را شکر. زنده باشی خواهر!» وقتی به مهمان‌هایم نگاه می‌کردم انگار فرشته‌هایی بودند که آمده‌اند بهترین خبر دنیا را به من بدهند. خانه‌ام شلوغ بود. وقتی می‌خواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت: «دا! من...» سریع به فرماندار گفتم: «دخترم. خواهش می‌کنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.» فرماندار سری تکان داد و گفت: «باشد سعی خودمان را می‌کنیم.» وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم می‌تواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دست‌هایش را به هم زد. شماره‌ی کارت ملی‌اش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند. شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره، ستاره‌ها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش می‌شد از همه‌ی رنج‌هایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازه‌ی تمام سال‌هایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم. ساعت پنج بیدار شدم. نمازم را که خواندم سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم: «بلند شوید، باید زود برویم.» پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هول‌هولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت: «قبول نیست. ما قرار است برویم توی ورزشگاه وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد ما چه؟» رحمان هم خندید و گفت: «معلوم است دا ما را دوست ندارد.» خندیدم و گفتم: «همه‌تان را دوست دارم. کاش می‌شد همه برویم ولی نمی‌شود. گویا قرار است نماینده‌های خانواده‌ی شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.» چفیه‌هایی را که آماده کرده بودم دست بچه‌ها دادم. یکی از چفیه‌ها را دست گرفتم و به راه افتادیم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
18.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگهبانان آسمان و شگفت‌زدگی دشمنان از قدرت ایران 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🔷 شیوه انتقاد از همسر: 🔹 زمان انتقاد: زمانی انتقاد کنید که همسر، آمادگی روحی و ذهنی لازم برای شنیدن انتقاد را داشته باشد. 🔹 مکان انتقاد: هیچ گاه در جمع، انتقاد نکنید. 🔹 زبان انتقاد: با رویی گشاده و گفتاری دوستانه و لحنی مهربانانه، انتقاد کنید. 🔹 انتقاد غیر مستقیم: تا حد ممکن انتقادها را به صورت غیرمستقیم بگویید. 🔹 میزان انتقاد: انتقادهای پشت سرهم موجب می شود که همسرمان احساس کند ما فردی عیب‌جو هستیم و فقط به دنبال نقص های او می‌گردیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🤔 دو راهی 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 تا خودمان اراده نکنیم، هــیچ کس در هــیچ جــای زمــین بقچــه‌ای هــمراهــش نیســت که برایــمان حــال خـوب بیــاورد! هـــــنر ایــن  اســت بلد باشیــم و بخواهیم شـــــاد باشیـم و شـادی بیـافریــنیــم. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۵: انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت: «راستی یا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۶: شهر شلوغ بود. مردم به طرف ورزشگاه شهر می‌رفتند. می‌خندیدند و شاد بودند. قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. مهمان عزیزی داشتیم. نزدیک ورزشگاه، کارمندان فرمانداری مرا شناختند و گفتند: «فرنگیس از این طرف بیا.» من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر. سهیلا گوشه‌ی چادرم را گرفت و گفت: «بگذار با هم برویم. کمی آرام‌تر!» اما من هول بودم و تند تند می‌رفتم. چند بار هم می‌خواستم زمین بخورم. دست و پایم را گم کرده بودم. پشت ورزشگاه جایی درست کرده بودند و ما را نشاندند. آقای «علی شیر پرنور» و «سردار عظیمی»، فرمانده سپاه گیلان غرب، آن جا بودند با آن‌ها سلام و احوالپرسی کردم. بعد مرا به جایی بردند که چند زن دیگر هم نشسته بودند. فهمیدم یکی از آن‌ها خانم «شهید شیرودی» و دیگری مادر «شهید کشوری» بود. مادر شهید کشوری روی صندلی چرخدار نشسته بود و پسرش او را جابه جا می‌کرد. بعد مادر «شهید پیچک» را هم دیدم. با خودم گفتم این‌ها خانواده‌ی قهرمانان بزرگ جنگند. یاد روزهای جنگ افتادم. یاد روزی که از روی تپه، بالگردهای شهید کشوری و شهید شیرودی را با دوربین نگاه می‌کردم. دست هر کداممان گل سرخی دادند. چه قدر خوب بود. همه چیز بوی جبهه و جنگ و آن روزهای سخت را می‌داد. احساس کردم که دیگر تنها نیستم. کنارشان نشستیم. بعد فهمیدم که پدر شهید کشوری هم کنار ما هستند و چند نفر از دخترانی که پدرانشان آزاده بودند. تعداد زیادی خبرنگار و عکاس هم بودند که مرتب فیلمبرداری و عکاسی می‌کردند. سه نفر از دخترهای گیلان غربی که هشت نه سالی داشتند منتظر بودند تا به آقا خوش‌آمد بگویند. لباس‌هایشان را مرتب می‌کردند و منتظر بودند. سر و صدای مردم لحظه‌ای قطع نمی‌شد. تمام شهر از فریاد مردم و شعارهایشان می‌لرزید. شعار می‌دادند: «جانم فدای رهبر» چشم‌هایم را بستم و هزار حرفی را که تکرار کرده بودم زیر لب با خودم گفتم. ماشین بزرگ سیاه رنگی ایستاد. گروهی از مردها به سمت ماشین رفتند. از جایمان بلند شدیم. خوب که نگاه کردم دیدم رهبرم می‌آید. زیر لب گفتم: «خوش هاتی!» (خوش آمدی!) توی دلم صلوات فرستادم. قبل از این که به سمت ما بیاید بچه‌ها خوش‌آمد گفتند. پدرم، علیمردان، قهرمان، جمعه، دایی محمد خان، پسر عمویم و همه شهیدها جلوی چشمم آمدند. می‌خواستم از طرف آن‌ها سلام بگویم. انگار همه‌شان به من می‌گفتند: «فرنگیس تو به جای ما حرف بزن. تو به جای ما سلام کن.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🍂 بی‌خیر و برکت نباش! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست!» 🍀 صدای بهشتی شهید سید مرتضی آوینی 🍀 نقش آفرینی شهید یحیی سنوار ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
「📿」 خدایا... 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
🪓 «قصاب غزه شکست خورد!» اثر: «صالح کاهانی» 🔸 هنرڪده https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۶: شهر شلوغ بود. مردم به طرف ورزشگاه شهر می‌رفتند. می‌خندیدند و شا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۷: اول با خانواده‌های شهید کشوری، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کردند و بعد همراه با سرداران به طرف من آمدند. - سلام. - سلام رهبرم. - ایشان چه کسی هستند؟ سردار عظیمی گفت: «فرنگیس حیدرپور! شیرزن گیلان غربی که با تبر یکی از عراقی‌ها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.» رهبر با حرف‌های سردار عظیمی تکرار کرد و گفت: «بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت.» آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «خوشحالم رهبرم به گیلان غرب آمدید. قدم روی چشم ما گذاشتید. شهرمان را نور باران کردید.» لبخند زد و گفت: «چه طور این کار را انجام دادی؟! وقتی سرباز عراقی را کشتی نترسیدی؟» گفتم: «با تبر توی سرش زدم. نه نترسیدم.» خندید و گفت: «مرحبا! احسنت! زنده باشی.» منتظر ماند تا اگر حرفی هست بگویم. با خودم گفتم دردها و رنج‌های من اگر چه زیاد هستند اما بگذار درد مردم را بگویم. گفتم: «رهبرم! گیلان غرب از شما انتظار دارد که به آن بیشتر رسیدگی کنید. مردم محروم هستند و امکانات گیلان غرب خیلی کم است.» بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد. سردار عظیمی گفت: «ایشان سهیلا دختر فرنگیس هستند.» سهیلا گفت: «آقا جان با قدم‌های مبارکتان گیلان غرب را نور باران کردید.» با سهیلا هم با مهربانی حرف زد. - احسنت، احسنت! دو دقیقه‌ای با ما حرف زد. خیلی حرف‌ها توی دلم ماند. اما خوشحال بودم که خدا به من این فرصت را داده بود. انگار بچه‌ای بودم که دلش می‌خواست همه‌ی غصه‌هایش را به بزرگ‌ترش بگوید. انگار تمام تنم زخمی بود و حرف‌های ایشان مرهمی و تسکینی بود بر دردهایم. ورزشگاه شلوغ بود. مردم فریاد می‌زدند جانم فدای رهبر. من هم زیر لب زمزمه می‌کردم. بعضی از مردم گریه می‌کردند. بعضی‌ها زیر لب با خودشان حرف می‌زدند. بالأخره رهبر توی جایگاه ایستادند و برای مردم حرف زدند. وقتی از بر آفتاب و گیلان غرب و تنگ حاجیان حرف می‌زد اشک ریختم. باورم نمی‌شد این قدر خوب منطقه‌ی ما و دردهای ما را بشناسد. آمده بود تا از جنگ و روزهای سخت برایمان بگوید. آمده بود بگوید به یادمان بوده است. آمده بود تا به زخم مردم که هنوز از مین‌ها زخمی بودند مرهم بگذارد. سهیلا با خوشحالی تکانم داد: «دا! در مورد تو حرف می‌زند گوش کن.» سرم را بلند کردم. خوب گوش دادم. صدا توی همه‌ی بلندگوها پخش می‌شد: «در شهر شما بانوی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان و حفظ کنید.» ◀️ پـایـان ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄