🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۵: گرمای هوا اذیتم می‌کرد. اطراف گور سفید، پر بود از پوکه ی فشنگ و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۶: حالا باید به طرف کوه‌های آوه‌زین می‌رفتیم. قسمتی از راه را آرام آرام حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، شروع کردیم به دویدن. من جلو افتادم. یک دفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همه‌اش این طرف آن طرف می‌دویدم. تیراندازها، همان‌هایی بودند که می‌گفتند کاری به شما نداریم! جنازه‌ای را دیدم که روی جاده افتاده است.  از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم: «خدا نشناس‌ها! شما که گفتید کاری ندارید.» یک دفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زده‌اند. وسایل از روی شانه‌اش لیز خورد. تندی موج‌ها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد می‌کشید و زیر لب نفرینشان می‌کرد. توی جاده‌ی خاکی شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از این که ما را اذیت می‌کنند، لذت می‌برند. دست خالی برگشتیم کوه، فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد. یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنه ی عجیبی دیدم. مزرعه‌ای کنار روستای گور سفید است که خیلی از کنار آن عبور کرده‌ام. کنار مزرعه، جنازه‌ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازه ی توی لحاف وحشت کردم. چه کسی می‌توانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از سوی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.» با شنیدن صدا، به سمت کوه‌های آوه‌زین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه می‌رسیدم. چند ساعت بعد، یکی از رزمنده‌ها که به کوه آمد، گفت: «حواستان باشد! عراقی‌ها جنازه‌ای را سر راه گذاشته‌اند. هر کس بالای سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک می‌کنند.» یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟» جواب داد: «جنازه ی یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشته‌اند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته می‌شود آن ها از این جور کشتن لذت می‌برند.» توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانه‌ و زندگیمان، همه چیزمان را می‌خواستند از ما بگیرند. برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید: «فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟» زن‌ها گفتند: «آب نداریم.» ابراهیم دبه‌ی آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوه زین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، می‌خندیدند. پرسیدم: «چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟» ابراهیم خندید و گفت: «وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم و گفتیم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندم‌ها نگاه می‌کردیم. پسر عمه‌ام از گوشه ی در که نگاه می‌کرد، گفت: دو تا عراقی آمده‌اند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است. از بغل دیوار نگاه کردیم. دوتا از بیست لیتری‌ها پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همان جا گذاشتند. تا برگردند و آن ها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آن دبه‌ها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبه‌های خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست. برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.» با ناراحتی گفتم: «نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟» ابراهیم با خنده گفت: «باور کن اگر به دستم می‌افتادند، همه‌شان را به درک می‌فرستادم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄