┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۶۳:
یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه چینی که تمام شد. سریع آمدم خانه و خمیر کردم. با خودم گفتم:
«خوب است امروز غذای خوشمزهای درست کنم تا همه خوشحال شوند.»
فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتماً خوششان میآید. آمده بودم فقط نان بپزم. اما خواستم غافلگیرشان کنم. شروع کردم به آماده کردن خمیر. آرد و آب و کمی نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم. تا خمیر ور بیاید و آماده شود، کدو و گوجه را درست کردم. دلم میخواست آن روز بچهها و همه ی کسانی که کار میکنند یک غذای حسابی بخورند.
بعد از این که غذا را بار گذاشتم، شروع کردم به نان پختن. بوی نان همه جا را گرفته بود. نان را که پختم، وسایل چای را حاضر کردم. همه چیز حاضر بود. نانها را توی دستمال پیچیدم. چای و قند را توی کیسهای ریختم و قابلمه ی غذا را روی سر گذاشتم. بقیه ی وسایل را هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعه ی پنبه چینی حرکت کردم.
همه مشغول کار بودند. زیر درخت، سایه ی قشنگی افتاده بود. وسایل را زیر درخت گذاشتم و نشستم. نفسی تازه کردم و فریاد زدم:
«آهای اهالی، بیایید غذای خوشمزه داریم!»
همه به طرف من برگشتند و با شادی دستها را تکان دادند. تندی دست از کار کشیدند و جمع شدند. خسته بودند و زیر سایه ی درخت نشستند. بچهها با خوشحالی غذا را بو میکشیدند. سفره را انداختند و من آتش بزرگی درست کردم. خیلی خوشحال بودیم. بعد از مدتها دلمان خوش بود.
کتری سیاه رنگ را روی آتش گذاشتم که تا غذا را میخوردیم، بساط چای هم حاضر شود. قابلمه را کنار دستم گذاشتم. همه هول میزدند. با خنده گفتم:
«هول نشوید، دارم غذا را میکشم.»
کفگیر را که توی دیگ بردم تا غذا را بکشم، ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپها اطراف ما به زمین میخوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی میدوید. فریاد زدم:
«بیایید پیش من.»
بعد از این که همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم. مرتب فریاد میکشیدم:
«همه بیایید سمت کوه.»
کوه امنتر بود؛ چون سنگ و صخره زیاد داشت و میتوانستیم پشت آن ها پناه بگیریم. رفتیم زیر تخته سنگها و از آن جا توپها را میدیدیم که زمین را تکه تکه میکردند.
شب، با دل شکسته به خانه برگشتیم. میدانستیم که دیگر آن جا هم امن نیست. باز کارمان شد پناه بردن به کوه. وقتی همه جا امن بود و گلوله از آسمان نمیبارید، به ده میرفتیم. آذوقه برمیداشتیم و دوباره به کوه برمیگشتیم.
همان جا بود که پسر عمویم به شوخی گفت:
«فرنگس، راست گفتی! رد تو را گرفتهاند. تو باعث شدی که روستای ما را هم بمباران کنند. دیدی چه بر سرمان میآورند؟!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹
#توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳
#بوستان_داستان
💠 «
زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄