┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۵:
سال ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانهی پدرم مراسم فاتحهخوانی بود. چند نفر از فامیل، خانهی پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحهخوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکان ها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم.
همان جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه میآمد این جا و توی آب بازی میکرد. کنار چشمه، سبزههای ریز و کوچک درآمده بودند. آن طرفتر، چندتا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزهها و گلهای کنار چشمه، میشد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیدهایم، این همه شهید دادهایم، دیگر چه عیدی؟
استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه میآمد بیرون. پرسیدم:
«باوگه، کجا میروی؟»
سرش را تکان داد و گفت:
«گوسفندها را میبرم بچرند. حواست به مهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.»
گفتم:
«تو نرو، گوسفندها رو بده من ببرم بچرانم.»
سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت:
«نه. میخواهم خودم بروم. میخواهم هوایی عوض کنم.»
میدانستم میخواهد برود و گوشهای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا میچرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین میزد تا گوسفندها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود.
پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نانها را از روی ساج برمیداشتم. رحمان با بچهها توی ده بازی میکرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچهی اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت:
«برو به بچهات برس، خودم نانها را برمیدارم.»
خندیدم و گفتم:
«نه، کمکت میکنم.»
یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکان داد و آبی به صورتش زد. کنار نانها زانو زد و دستمالی برداشت. چندتا نان توی دستمال پیچید. پرسید:
«سیما کجاست؟»
بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید:
«چی شده؟»
مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت:
«بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.»
سیما اخم کرد و گفت:
«داشتم بازی میکردم.»
دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت:
«من رفتم!»
میپرید و میرفت. دمپاییهایش این طرف آن طرف میرفت و صدا میداد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺
#توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳
#بوستان_داستان
💠
«زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄