┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۴۵:
انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت:
«راستی یادم رفت معرفی کنم.»
به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت:
«ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمدهاند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه، این آقا را هم که میشناسی آقای حسن پور است.»
خندیدم و گفتم:
«بله این آقا را میشناسم رئیس بنیاد شهید.»
سهیلا با شادی جلوی مهمانها چای گذاشت. شرمندهی مهمانهایم بودم. به نماینده رهبر گفتم:
«شرمندهتان هستم. باید جلوی پایتان گوسفند قربانی میکردم. ببخشید که پذیرایی من ساده است.»
لبخند زدند و گفتند:
«خدا را شکر. زنده باشی خواهر!»
وقتی به مهمانهایم نگاه میکردم انگار فرشتههایی بودند که آمدهاند بهترین خبر دنیا را به من بدهند.
خانهام شلوغ بود. وقتی میخواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت: «دا! من...»
سریع به فرماندار گفتم:
«دخترم. خواهش میکنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.»
فرماندار سری تکان داد و گفت:
«باشد سعی خودمان را میکنیم.»
وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم میتواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دستهایش را به هم زد. شمارهی کارت ملیاش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند.
شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره، ستارهها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش میشد از همهی رنجهایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازهی تمام سالهایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم.
ساعت پنج بیدار شدم. نمازم را که خواندم سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم:
«بلند شوید، باید زود برویم.»
پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هولهولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت:
«قبول نیست. ما قرار است برویم توی ورزشگاه وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد ما چه؟»
رحمان هم خندید و گفت:
«معلوم است دا ما را دوست ندارد.»
خندیدم و گفتم:
«همهتان را دوست دارم. کاش میشد همه برویم ولی نمیشود. گویا قرار است نمایندههای خانوادهی شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.»
چفیههایی را که آماده کرده بودم دست بچهها دادم. یکی از چفیهها را دست گرفتم و به راه افتادیم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺
#توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳
#بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄