🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۲: همیشه عجله داشت برای رفتن، اما نمی‌دانم چرا این دفعه، این قد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش ۳۳: فکر می‌کردم هر چه این جا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هئیت و روضه، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می شود. قرار گذاشته بود از مأموریت که برگشت، با هم برویم پیاده روی اربعین. یادم نمی‌رود یک شنبه بود زنگ زد. بهش گفتم: «اگر قرار نیست بیای، راست و پوست کنده بگو، بر می گردم ایران!» گفت: «نه هر طور که شده تا یک شنبه هفته بعد خودم رو می رسونم!» نمی دانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز. شنبه هفته بعد، چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود، باورم نمی شد بد قولی کند، یک روز دیگر وقت داشت. ۲۸ روز به امید دیدنش، در غربت چشمم به در سفید شد. حاج آقا آمد. داخل اتاق راه می رفت. تا نگاهش می کردم چشمش را از من می دزدید. نشست روی مبل و فشارش را گرفت، رفتارش طبیعی نبود. حرف نمی زد، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد. مانده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآن را برداشتم، که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت: «پاشو جمع کن بریم دمشق!» مکث کرد، نفس به سختی از سینه‌اش بالا آمد. خودش را راحت کرد: «حسین زخمی شده!» ناگهان حاج خانم داد زد: «نه، شهید شده! به همه اول می گن زخمی شده!» سرم روی صفحه قرآن خشک شد. داغ شدم، لبم را گاز گرفتم، پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط زمین و هوا می چرخید. نمی‌دانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم. یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد. سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز. نفسم بند آمده بود. فکر می کردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون می رود. تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی‌اش را داشته باشم. نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم. حاج آقا گفت: «چمدونت را ببند!» اما نمی توانستم. حس از دست و پایم رفته بود. خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد. قرار بود ماشین بیاد دنبالمان. در این فرصت تند تند نماز می خواندم داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم. که حاج آقا گفت: «ماشین اومد‌!» به سختی لباسهایم را پوشیدم. توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش داخل ماشین. انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت. نمی دانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت هی می پرسیدم: «چرا هر چی می ریم، تموم نمی شه؟» حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که: «الان چه وقت دستشویی رفتنه!» لب هایم می لرزید و نمی‌توانستم روی کلماتم مسلط شوم. می خواستم نذر کنم شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد. مغزم کار نمی کرد. ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی، به کجا؟ می خواستم داد بزنم. قبلا چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت: «برای چی؟» اگر با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست! وقتی عزیزترین کست رو به راه خدا می فرستی دیگه نذر نداره! هم می خوای بدی، هم می خوای ندی؟» گفتم: «درسته چمران شهید شد و به آرزویش رسید، ولی اگر بود شاید بیشتر به درد کشور می خورد!» زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت: «ربطی نداره!» جمله ی شهید آوینی را می‌خواند: «شهادت، لباسیه که باید تن آدم به اندازه ی اون در بیاد. هر وقت به اندازه ی این لباس در اومدی پرواز می کنی، مطمئن باش!» نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد، می‌گفت: «همه چیز را بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه شون رو می خوان خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!» حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمی‌فهمیدند با خودشان حرف می زدند، گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیر حسین را بغل کنم، مدام می گفتم: «خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یک اشاره کارا درست می شه!» نگران خونریزی محمدحسین بودم حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق می زدم، نمی دانم از استرس بود یا چیز دیگر حاج آقا دلداری ام می داد و می گفت: «گفتن زخمش سطحیه با هواپیما آوردنش فرودگاه، با هم می رسیم بیمارستان!» باورم شده بود سرم را به شیشه تکیه دادم صورت گُر گرفته بود. می خواستم شیشه را بدهم پایین، دستانم یاری نمی کرد، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد. انگار در چشمم چراغی روشن کردند، یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین: «از حــــــــرم تـا قتـلگه زینب صدا می زد حسین دست و پا می زد حسین زینب صدا می زد حسین» ⏪ ادامه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄