┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش سوم:
«خوش آمد گویی لعنتی»
اول مارس ۲۰۰۵ بود؛ اولین روزی که ساکن خوابگاه دانشجویی لکتال شدم. عجب خوابگاهی بود! خوشکل! یک سالن تلویزیون داشت که توش میز بیلیارد و فوتبال دستی هم بود و اگه جشنی بود، مثلاً تولد کسی، اون جا برگزار می شد. اتاق ها خیلی کوچک بودند، اما خب بد هم نبودند. یک آشپزخونه ی بزرگ داشتیم که تقریباً هم آشپزخونه بود، هم اتاق مطالعه، هم سالن کنفرانس.
عصر، رفتم توی آشپزخونه. یه جماعت دور میز بودن. یکی پرسید:
«تو جدیدی؟»
با خودم گفتم:
«سؤال رو تو رو خدا!»
و جواب دادم:
«آره»
پرسید :
«از کدوم کشوری؟»
وای چه قدر تند حرف می زد! اصلاً عادت به آهسته و شمرده حرف زدن ندارن.
دختری که سنش از همه بیشتر بود و نسبت به بقیه لباس نامناسب تری پوشیده بود خودش و دیگران رو بهم معرفی کرد:
«من اسمم نائله، اهل الجزایرم و مسلمونم.
این سیلوّن، فرانسویه. منصور اهل مایوت، مغی فرانسوی، مغیاما اهل مایوت، یاسمینا اهل مایوت، دینش اهل هند، ویدد الجزایری، ریاض الجزایری، و عمر هم از فلسطین.»
با خودم گفتم:
«ای بابا! این دخترا همه شون به جز مغی، مسلمون هستند و این قدر پوششون زننده ست؟»
کسی فامیلی کسی رو نمی دونست. همه هم دیگه رو با اسم صدا می کردن؛ می خواد رئیست باشه، می خواد پیش خدمتت باشه، یا هر کس دیگه. به هر کدوم سلام کردم و جمله ای گفتم که بفهمن از آشنایی با هر کدوم خوشبختم، خوشوقتم و خوشحالم. خلاصه هر جمله ای رو که توش «خوش» داشت و بلد بودم استفاده کردم.
به عمر، برای این که فلسطینی بود و موضع کشور ما درباره ی فلسطین خیلی ویژه است، چند تا «خوش» اضافه تر گفتم. اما عمر عجب آدمی بود! همون اول که گفتم ایرانی ام چپ چپ نگاهم کرد و اولین چیزی که گفت این بود:
«تو شیعه ای؟»
چشم تون روز بد نبینه! هنوز «آره» از دهنم در نیومده بود که شروع کرد:
«واسه چی شما می گید حضرت علی باید به جای پیامبر مبعوث می شد؟ این چه بساطیه توی عراق و کربلا راه انداختید؟ واسه چی جشن عاشورا رو عزا کردید؟ خجالت بکشید! راه می افتید توی خیابون خودتون رو کتک می زنید که چی بشه؟ هان؟ کجای اسلام این جوری گفته که شماها این کارا رو می کنید؟»
همه اون کلمات کلیدی رو هم با لهجه ی غلیظ عربی فریاد می زد و ادا می کرد. خیلی ترسیدم به جان خودم!
خلاصه خیلی بد و بیراه گفت.
می بینید تو رو خدا! مثلاً روز اول بود. مثلاً من مسلمون بودم و اونا هم مسلمون بودند. این هم خوش آمدگوییشون بود؛ اون هم جلوی اون همه مسیحی، لاییک و هندو. تازه، بدتر از همه این که من باید می گشتم بعضی از کلمات خیلی تخصصی رو پیدا می کردم یا کلی توضیح حاشیه ای می دادم تا حالیشون بشه چی می خوام بگم. اما چاره ای نبود. بالأخره باید جواب می دادم. گفتم:
«اصلا این طور نیست که شما می گید. کی گفته شیعه ها این طور فکر می کنن؟»
و توضیح دادم که از نظر شیعه اصلا قرار نبوده کسی غیر از پیامبر (صلی الله علیه و آله) جای ایشون باشه. گفت:
«درباره خلیفه ها چی فکر می کنید؟»
گفتم:
«ما معتقدیم که خلیفه ی اول ابوبکره، خلیفه ی دوم عمره، خلیفه ی سوم عثمانه و امام اول علی (علیه السلام)»
...و بعد تا می تونستم توضیح دادم مهم اینه که ما همه مسلمونیم. من وقتی مسلمونا رو می بینم خیلی ذوق می کنم و اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که ما چه قدر تشابهات فکری داریم. اما باعث تأسّفه که هر بار پیش اهل تسنن بودم اولین چیزی که به ذهنشون رسیده این بوده که اختلافات رو بکشن وسط. غالباً هم اطلاعات درستی از اهل تشیع ندارن و بر اساس اطلاعات مبهمی که از منابع غیر معتبر بهشون رسیده خیلی قطعی تصمیم می گیرن.
صدمه زدن به خود در مذهب من حرامه. علمای ما بارها مردم رو از این مسائل نهی کرده ن. شما از من ایرانی می پرسین چرا عراقیا این رفتارا رو دارن! خب، من هم درباره ی خیلی از رفتار های مردم ژاپن سؤال دارم؛ باید از شما بپرسم؟! اگه درباره ی عراقیا سؤال دارید، برید از خودشون بپرسید؛ همزبون هستید. من که نه همزبونشونم نه حتی یه بار پام به عراق رسیده.»
بعد به عمر گفتم:
«شما تا گفتید فلسطینی هستید، من چه عکس العملی نشون دادم؟
گفتم از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم. گفتم فلسطین برای ما کشور عزیزیه و مردم ما شما رو خیلی دوست دارن. گفتم که رهبر ما گفته فلسطین پاره ی تن اسلام است. اما شما چه طور با من برخورد کردید؟»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱
#حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄