┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۳۶:
قرار شد من توی کارگاه های دو روزه ی طراحی، که توی شهر نیم برگزار میشد، شرکت کنم؛ یک شهر نسبتاً کوچیک توی جنوب فرانسه. استادم، «آقای کریستوفل»، هم سخنرانی داشت. به نظرم می تونست مفید باشه؛ به خصوص که خیلی از استادهای طراحی محصول و مدیریت طراحی و مباحث مربوط به اون حضور داشتن و مجموعه ای بود از سخنرانی و کارگاه. حتماً برای موضوع پایان نامه م هم از خیلی هاشون می تونستم کمک بگیرم. به نظرم تجربه ی خوبی بود.
عصر بود. سری دوم سخنرانی ها شروع شده بود. جلوی صندلی هر سخنران اسمش رو روی یه کاغذ نوشته بودن. اما عملاً هیچ فایدهای نداشت. سخنران ها صد دفعه جاهاشون را با هم عوض می کردن؛ مثل بازی لیوان ها که یک نفر جابهجا شون می کرد و دست آخر باید حدس می زدیم زیر کدوم لیوان چیزی قایم شده بود! سه چهار نفر اون بالا روی سن بودن. کی می تونست بفهمه اسم کی چی بود؟
بعد از دو سه نفر که اسمشون هم یادم نیست، «لوسین مینو» یکی از استاد های پیش کسوت و نسبتاً مسن، که رسماً حکم استاد همه ی استادها رو داشت، صحبت کرد. مطالبی ارائه کرد، اما خیلی کوتاه. شاید بیشتر برای شأنش دعوت شده بود؛ برای این که باعث تشویق و دلگرمی استاد های جوون تر بشه. رفتار خیلی آروم و معقولی داشت؛ مؤدب و موقر و... البته با سواد.
بعد از استاد مَینو نوبت آقای «هِروه کریستوفل» بود. کارش رو ارائه کرد. طبق معمول خیلی محکم و قطعی درباره ی یافته هایش صحبت می کرد. با کلی انرژی و ذوق. «استاد مَینو» که وسط سخنران ها نشسته بود، به دور دست خیره شده بود و با یک ته لبخند حرف های آقای کریستوفل رو گوش می کرد. بعد از تموم شدن سخنرانی آقای کریستوفل، جماعت کلی دست زدن. پرسش و پاسخ ها هم تموم شد و همه با هم رفتیم غذاخوری برای شام.
دور میز شام کنار یکی از استادهای خانم نشسته بودم و دست بر قضا استاد مَینو رو به روی من بود. از من ملیتم رو پرسیدن و نظرم رو درباره ی کشور فرانسه. خانم کناری خیلی از ایران تعریف کرد؛ از مردمش، از فرهنگش. همه ی تعریفها رو هم از یکی از استادها نقل میکرد که توی سال های اخیر به ایران سفر کرده بود.
آخرش هم قبل از این که نوبت به افاضات من برسه، گفت که خیلی دلش می خواد شخصاً ایران رو ببینه و با ایرانی ها آشنا بشه. بهش قول دادم که از ایران براش دعوت نامه بفرستم و خودم هم بشم میزبانش و این طور حرف ها داشت گل می کرد که دیدم کم کم اطرافیان هم دارند به ایران و ایرانی ها و ایران گردی ابراز تمایل میکنن! همه از فواید سفر میگفتن و درس هایی که آدم از سفر می گیره و لزوم مسافرت و...
خانم کناری، همان طور که استاد مَینو رو نگاه میکرد، از آخرین یافته هاش در سفر های اخیرش میگفت و در واقع همه داشتند درباره ی خاطراتشون حرف میزدن. به هرکس که نگاه می کردم می دیدم دهنش داره باز و بسته می شه و حرف می زنه! عجیب بود. همه میخواستن حرف بزنن. مهم نبود شنونده ای هست یا نه؛ همه به جز استاد مَینو!
خانم کناری رو به استاد گفت:
«لوسین، واقعا سفر یه درسه!»
استاد آروم و متین گفت:
«بله، همه زندگی درسه. حیف که بعضی از درس ها رو آدم دیر یاد می گیره.»
به نظرم اومد استاد توی حال هوای دیگه ایه. نمی دونم حس فضولی بود یا واقعاً علاقه به استفاده از دانسته های استاد که ترجیح دادم سر حرف رو با استاد باز کنم. به استاد گفتم:
«من با حرف شما کاملاً موافقم. تازه فکر میکنم از اون بدتر اینه که آدم ببینه سؤال های امتحان از یک سری درس هاست که فکرش رو هم نمی کرده توی امتحان بیاد و ازشون رد شده و نخونده.»
خانم کناری یهو بلند بلند خندید و گفت:
«اوه اوه اوه... چه قدر پیچیده ش کردید! باید خوش بین بود، این قدر فلسفه نبافید.»
استاد با همون آرامش قبل گفت:
«این یک فرضیه بود. فلسفه بافی نبود. اگه به اندازه ی یک فرضیه هم برامون مهم باشه، باید بیشتر از این روش فکر کرد.»
صورتش رو برگردوند سمت من و گفت:
«اونی که شما گفتید اون یک فاجعه است.»
خانم کناری گفت:
«بسه لوسیون! لازم نیست برای اتفاق نیفتاده غصه بخوری.»
استاد گفت:
«وقتی اتفاق بیفته که دیگه خیلی دیره.»
به استاد لبخند زدم حس می کردم از چیزی حرف می زنه که می فهمم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳
#بوستان_داستان
🌱
#حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄