┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش۱۴ :
ــــ خُب حالا که حرفامون رو زدیم، بهتره که تا بابا سهیل نیومده، زودتر بری که اگر بیاد و تو رو این جا ببینه، سخت عصبانی می شه.
ــــ باشه... من می رم، اما نه به خاطر بابا جان سهیلت.
بلکه به خاطر خودت می رم که از من درخواست می کنی برم.
اگر چه دوست دارم ساعت ها بشینم و باهات صحبت کنم، ولی می رم و این هم می گذارم به حساب سختی های عاشقی.
از سرِ میز صبحانه بلند شدم و بدون اینکه از خاله مریم خداحافظی کنم، از خانه ی آن ها خارج شدم.
🌿🌿🌿🍃🌿🌿🌿
ظهر شده بود. بدون این که متوجه شده باشم، ساعت ها در خیابان های تهران پرسه زده بودم.
گرسنگی فشار آورده بود که متوجه شدم وقت ناهار هم گذشته؛ ساعت دو بعد از ظهر بود.
اصلاً نمی دانستم کدام خیابان هستم و چه قدر راه رفته ام.
اولین مغازه ساندویچ فروشی را که دیدم وارد شدم و «سوسیس بندری» سفارش دادم.
تا آماده شدن ساندویچ از فروشنده پرسیدم:
آقا ببخشید! این جا کجاست؟
طرف، نگاهِ مشکوکی به من انداخت و پرسید:
«یعنی چی که این جا کجاست؟
خُب معلومه که ساندویچیه دیگه.
ببین داداش، اگر پول مول نداری و می خوای آخرش دبّه در بیاری و ننه من غریبم بازی راه بندازی و بگی کیف پولم رو زدند، از همین حالا بگو که آخر سر، کارمون به دعوا معوا نکشه.»
اولش خیلی بهم برخورد.
اما بعدش حق را به فروشنده دادم.
آن قدر آدم های این چنینی زیاد شده بود که راست و دروغش را نمی شد تشخیص داد.
لبخندی زدم و گفتم:
«نه... منظورم اینه که این خیابون اسمش چیه؟»
ــــ خیابان «سرچشمه».
نکنه حواس پرتی داری... هان؟
ــــ نه بابا... ساندویچ رو بیار که دارم غش می کنم.
خیالت هم از بابت پولش راحت باشه.
خیابان «سرچشمه»... عجب؟
با این حساب خیلی راه رفته بودم و متوجه نشده بودم.
به هر حال بعد از خوردن ساندویچ، پارکی پیدا کردم و روی یکی از صندلی های آن دراز کشیدم و از زور خستگی، نفهمیدم کِی خوابم برده بود.
وقتی بیدار شدم که دیگر شب شده بود و من هم حوصله ی درست و حسابی نداشتم.
یک تاکسی گرفتم و راهی خانه شدم.
توی راه واقعاً گیج و منگ شده بودم.
فکر این که با چه پولی و با چه کَلکی بتوانم راهی آلمان شوم، دیوانه ام کرده بود.
هرچه فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد.
آخر هم بدون این که نتیجه ای بگیرم، خسته و کوفته به سر کوچه مان رسیدم.
کوچه ای که همیشه آن موقع شب خلوت بود و پرنده پر نمی زد.
اما آن شب شلوغ به نظر می رسید.
درِ خانه ی ما هم باز بود و نور چراغ های حیاط، داخل کوچه را نیز روشن کرده بود.
از این وضعیت داشتم نگران می شدم و کمی هم ترسیده بودم.
آهسته آهسته قدم بر می داشتم و با هر قدمی، فکرهای ناجوری به ذهنم خطور می کرد.
بالأخره چهار شانه جلوی در ورودی ایستادم.
تا نگاهم به ایوان افتاد، ناخودآگاه پاهایم سست شدند.
اگر چهار چوبِ در را نگرفته بودم، حتماً روی زانو هایم خم می شدم.
زانو هایم توان ایستادن نداشتند.
پارچه ی مشکی آویزان شده از ایوان منزل، حرف های بسیاری را بازگو می کردند.
چشم هایم را بستم و آهسته توی چهار چوب در نشستم.
صدای گریه های خفیفی هم از داخل خانه به گوش می رسید.
از سردرد داشتم منفجر می شدم.
با دیدن اوضاع، حدس هایی زده بودم اما هنوز دقیقاً نمی دانستم چه خبر شده که با ظاهر شدن حاج عبدالله با پیراهن مشکی در ایوان، همه چیز را فهمیدم.
مامان منیر... مامان منیر مرده بود!
ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شد.
بقیه ی ماجرا هم یادم نمی آید.
وقتی به هوش آمدم ظاهراً صبح شده بود و من در اتاقم، روی تخت خوابم دراز کشیده بودم.
صدای نوای قرآن، تمام فضای منزل و حیاط را در بر گرفته بود.
سراسیمه از جا بلند شدم.
سوزش دست چپم، مرا متوجه سِرُمِ وصل شده به دستم نمود.
یعنی چه؟
چرا سرم چرا وصل کرده اند؟
داشتم به مغزم فشار می آوردم که قضیه چیست و چرا من به این حال و روز افتاده ام که عمو جلال، وارد اتاقم شد و با گریه و زاری خودش را به من رساند و ضمن عرض تسلیت، مرا در آغوش کشید.
تازه جریان دیشب به یادم افتاد؛
بغض گلویم را می فشرد؛ احساس می کردم که اگر الآن گریه نکنم، راه گلویم تا ابد بسته خواهد ماند؛ بی اختیار زدم زیر گریه.
عمو جلال هم با ترغیب من به گریه کردن تأکید می کرد که:
«گریه کن عمو جان، گریه کن.
راحتت می کنه.
گریه کن عمو جان، داغ از دست دادن مادر، کم داغی نیست.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳
#بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄