┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪بخش ۳۸:
حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم.
دقایقی دیگر، قطار در زیر پل دوکوهه توقف میکرد و عاشقانِ خمینی به سرزمین عشق می رسیدند.
آری همه عاشق خمینی بودند.
نمی دانم خمینی با این دل ها چه کرده بود.
هر کس را که می دیدی، عکس کوچکی از امام را به سینه چسبانده بود و با عکس او عشق بازی می کرد.
هر جا قدم می گذاشتی نام خمینی بود که با سلام و صلوات بر زبان ها جاری می شد.
از خودم میپرسیدم یعنی خمینیِ کبیر،
تک تکِ این افراد را از مرگِ حتمی نجات داده که چنین عاشق او شده اند یا نه؟!
جواب معلوم بود؛ البته که نه.
این ها نه تنها تا دمِ مرگ پیش نرفته اند، بلکه اکثراً به استقبال مرگ آمده اند.
در این اندیشه مانده بودم که چه گونه این ها خود را مدیون خمینی می دانند و با هر کلام او هزاران نفر حاضرند به قربانگاه بروند و جانشان را تقدیم عشقشان کنند.
هرچه بود وادی عشق بود.
به هر حال یقین داشتم که هیچ کس سرنوشتی مثل من نداشته است و من بع تقدیر به این وادی عشق کشیده شدهام.
به خودم که نگاه می کردم، باور نمی کردم که من همان شهروز دیروزی و مجتبای امروزی باشم.
تمام مال و منال را رها کرده بودم و با یک ساک کوچکِ دستی که اکثر وسایل آن هم مال خودم نبود، رهسپار دیار عاشقان شده بودم.
مقداری پولِ مختصر، پولی که خرج یک هفته ی ریخت و پاش های شخصی ام بود.
تسبیح و جانمازِ یادگاری حاج عبدالله و یک ساعت عتیقه!
آری همان ساعتی که روزی از صدای زنگش از کوره در رفته بودم و به دور از چشم حاج عبدالله آن را خرد کرده بودم.
خدا را شکر که آن ساعت متبرک، داخل آن یک ساک کوچکی که از حاج عبدالله به یادگاری مانده بود، قرار داشت و اشتباهاً وارد آپارتمان من شده بود و حالا من می توانستم با زنگ های نیمه شبِ آن، هم از رفیقان عاشقم عقب نمانم و هم به اسرارِ نیمه شبِ حاج عبدالله پی ببرم.
البته جای شکرش باقی بود که ضربه های من، چنان کاری نبود که دیگر نشود ساعت را تعمیر کرد.
به هر حال حالا دیگر قطار، قبل از رسیدن به اندیمشک، زیر پل دوکوهه توقف کرده بود و افلاکیانِ خاکی پوش، سراسیمه به سمت دروازه ی بهشت حرکت میکردند.
«این جا قطعه ای از بهشت است. با وضو وارد شوید!»
برای هر کسی که اولین بار وارد دوکوهه می شد، این جمله بسیار سنگین و باورنکردنی به نظر میرسید؛ همان طور که برای من اتفاق افتاد.
اما نمیدانم چه سرّی بود که به محض این که در این جمله شک می کردی، شمیم عطر عجیبی، تمام وجودت را تسخیر می کرد و از خود بی خود می شدی و بی اختیار احساس میکردی که در فضایی آسمانی و افلاکی قدم می زنی.
فضایی فارغ از تمام هیاهوی های دنیایی.
آن جا بود که احساس میکردی نفسِ سرکشت در برابر فطرتِ خداییت زانو زده و تسلیم شده است.
حالا دیگر بی چون و چرا می پذیرفتی که باید با وضو وارد شوی.
چرا که دوکوهه به هزاران دلیل فطری، قطعه ای از بهشت است.
به هر حال هر وقت وارد دوکوهه می شدم، خدا را شکر می کردم که نمردم و بهشت را هم دیدم وگرنه با این اوضاع ما، بهشت رفتن محال به نظر می رسید.
باز هم خدا را شکر که ما را در آشپزخانه ی بهشت راه داده بودند.
دوباره دوکوهه بود و من، و من بودم و دوکوهه.
اوضاع ِدوکوهه، کمی آرام به نظر میرسید.
روزهای آخر سال بود و عید نوروز نزدیک.
چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود و من هم خیلی دوست داشتم که این عید را در دو کوهه باشم و با حال و هوای این جا آشنا شوم.
به هر حال سال ۶۱ هم به پایان رسید و حالا وارد سال ۶۲ شده بودیم.
عجب باصفا بود عید این جا.
باور نمی کردم این بچه ها با این وضعیت جنگ و درگیری، این قدر باصفا و بامرام باشند.
به من که خیلی خوش گذشت.
چه مراسم جالبی!
همه ی بچه ها لباس های نو به تن کرده بودند و خود را آماده ی تحویل سال کرده بودند.
هرکسی در اتاق خود و یا دوستان، کنار سفره ی هفت سینِ عجیب و غریب نشسته بودند و آماده ی تحویل سال و شنیدن پیام رادیویی خمینی کبیر بودند.
عجب سفره ی هفت سینِ جالبی!
تفنگِ سیمینوف، سیم تله، سیم چین، سیم خاردار، سرنیزه، سُمبه، سی چهار«c4» ــــ این ها هفت سین عجیب و غریب آن ها بود.
همه ی بچه ها منتظر فرمانده شان بودند که سرِ سفره ی هفت سین حاضر شود و آن عیدی های مخصوص را بدهد.
آری، آن سکه های ۵ ریالی که متبرک به دست امام شده بود، بهترین هدیه و عیدی هر سال بچه ها بود.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳
#بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄