┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۲۹ :
تمام لحظه هایم، به مرور آن دوست مسلمان دانیال در ذهنم گذشت تا انتقام خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم. اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمی دانستم. اگر او نمی خواست، زندگیمان حداقل همان جهنم دلنشین سابق می ماند، با همان مادرانه های زن ایرانی خانه مان. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگی ام را می دانستم. دانیالی که نبود و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده ی خود کرد.
در این بین، نگرانی ها و مهربانی های عاصم، عاصمی که وقتی از شرایط و سکوت مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه اش به پزشک مراجعه کنم و من فقط خندیدم. عاصمی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه می شد، نگران و عصبی کلمات را مسلسل وار، ردیف می کرد که چرا بی اهمیت از کنار خودم می گذرم و من باز فقط می خندیدم. عاصمی که یک مسلمان بود و عاشق چای...
و من متنفر از هر دو و او این را خوب می دانست.
🔹🔸
به اواخر زمستان نزدیک می شدیم. یک شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عاصم، به خانه برگشتم، همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوان آبی به آشپزخانه رفتم. از وقتی مادر رسم اعتصاب در سر داشت، آشپزخانه هم گرما و عطری از غذا به خود ندیده بود. شیشه های خالی پدر، ساندویچ های نیم خورده روی میز و ظرف های کثیف داخل ظرفشویی. واقعاً مادر ملکه ی آشپزخانه بود و حالا نبودش احساس می شد.
لیوانم را از بطری آب داخل یخچال پر کردم. چشمم به گلدان و گل پژمرده ی جلوی پنجره افتاد، انگار حالش به حال مادر بند بود. کمی از آب به خاک خشکیده اش خوراندم. چراغ های روشن شهر از پشت پنجره برایم سو سو کردند و من نگاهی سرد روانه شان کردم. خیره به حماقت شهر و آدم هایش بودم که صدای باز و سپس کوبیده شدن در خانه بلند شد. لیوان به دست از آشپرخانه خارج شدم. حسی قلقلکم می داد که شاید، فقط یک درصد دانیال باشد. با گام هایی امیدوار، طول راهروی تاریک بین آشپزخانه تا سالن را طی کردم که صدای کش دار پدر بلند شد!... نه! دانیال نبود.
باز هم مرد همیشه مست خانه. تکیه زدم به دیوار و تلو تلو خوردنش را تماشا کردم. چشمش که به من افتاد. سلامی بلند بالا حواله ام کرد. بی جواب به دیوانگی هایش خیره ماندم و بی تفاوت به وجودش، تکیه از دیوار گرفتم و عزم رفتن کردم. صدایش بلند شد کشدار و تهوع آور.
- ســارا... صبر کن!
ایستادم. سرما زده تر از قبل صورتم را به سمتش بر گرداندم. این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ منگ و بی تعادل، دور خودش می چرخید.
- دختر! چه قدر خوشکل شدی! کی این قدر بزرگ شدی؟
دوباره تکیه ام را به دیوار دادم. این مرده ی چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد، پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند. جرعه ای از شیشه اش نوشید.
- چه قدر شبیه مادر عفریته ات شدی...
اما نه! تو مثل من سازمان را دوست داری. نه؟ مثل من عاشق مریم و مسعود هستی!
تمام عمر در صورت خودش تف انداخت. سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زن و بچه اش را یک جا از او گرفت. دانیال چه قدر شبیه او بود، قدبلند و هیکلی. او هم ما را به گروه و خدای قصابش فروخت.
- سارا امروز با چند تا از بچه های سازمان حرف زدم. می خوام هدیه ت کنم به رجوی بزرگ. دختر به این زیبایی، هدیه ی خوبی می تونه باشه. اون قدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه. سازمان دیگه مثل قبل نیست. همه پیر شدن. مسعود نیروی
جوون و تازه نفس می خواد. نیرویی که واسه اهداف سازمان، جون بده.
تهوع سراغم آمد. انگار شراکت در ناموس از اصول مردان این خانه بود. حالا حرف های سوفی را بهتر باور می کردم. پدری که چوب حراج به زیبایی دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات سوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاری ام در جهاد نکاح می گفت. انگار پدر قصد پیش دستی داشت. مست و گیج به سمتم می آمد و گریه می خندید. سرد نگاهش کردم. چرا دختران، مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابران تا خرخره خورده ی کنار رودخانه؟
هر چه نزدیک تر می شد، بوی تند الکل، بیش تر بر حس بویایی ام لگد می انداخت. حتی گامی به عقب برنداشتم، ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم سری از تأسف تکان دادم و به طرف اتاق گام برداشتم که دستم را از پشت گرفت.
_ کجا می ری دختر! صبر کن. بگذار دو کلام با هم اختلاط کنیم. باید واسه ت از سازمان و وظایفش در قبال رجوی بگم. اون تمام زندگیش رو صرف رستگاری خلق کرده؛ خلق بی عاطفه، خلق قدر نشناس، اما من مثل بقیه نیستم! تو رو... پاره ی تنم رو، به خودش و سازمان هدیه می دم.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄