🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۳: لرزش دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. آن قدر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۴: در لجبازی میان دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد و من باز دیدمش. قرآن به دست روی صندلی چرخدار با لباس آبی بیمارستان. ژولیدگی موها و بلندی ریشش، صورت پر زخم و کبودش را نمکی می کرد. از میان جایی در انتهای قلبم، لبخند بر لبم نشست. خوش حال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش. ناگهان دلم جای خالی دانیال را فریاد زد؛ صدای زمخت از حنجره ام بیرون آمد: - دا... دانیال کجاست؟ با تعجبی شتاب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید. لبخند به لب، نفس راحتی کشید. قرآن را بوسید و روی میز گذاشت. - الحمدالله به هوش اومدین. دیگه نگرانمون کرده بودین. مونده بودم جواب دانیال رو چی بدم؟ با صدایی بریده سؤالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد. - همه ی خواهرا این جورن یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟ آخه مشکل این جاست که هر چی نگاه می کنم، می بینم چیزی واسه دوست داشتن نداره! نه تیپی، نه قیافه ای، نه هنری، از همه مهم تر، نه عقلی! خنده ام گرفت. دانیال من، همه چیز داشت. تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی های برادرانه ی دنیا را. با صورتی جمع شده از درد صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. آفتاب مستقیم در چشمانم نشست. حسام کمی پرده را کشید و جلوی مزاحمت نور را گرفت. - ایران نیست. اما اصلاً نگران نباشین! جاش امنه. ماجرا رو براتون تعریف می کنم. ناگهان مردی چاق، با سبیل هایی کلفت و هیبتی درشت، در رو پوشی سفید وارد اتاق شد. - آقا سید! می شه بفرمایین ما چه گناهی کردیم که تو بیمار این بیمارستانی؟ حسام با لبخندی تصنعی، موزی از جیبش بیرون آورد. - اِااه! نبینم عصبانی باشی ها. موز بخور، حرص نخور! لاغر می شی، می مونی رو دستمون. این جوان در کنار داشتن خدا، طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی؟ مرد پرستار سری از تأسف تکان داد. - بیا برو بچه سید! بیچاره ام کردی تو!مادرت در به در داره دنبالت می گرده. آخه مریض هم این قدر سِرتق؟ بری که دیگه این ورا پیدات نشه. حسام خندید و دستانش را به سمت آسمان برد. - آمینش رو بلند بگو! صندلی چرخدارش را به سمت من چرخاند و با نگاهی به زیر، خطاب قرارم داد. - سارا خانم! الآن تازه به هوش اومدین. فردا با اجازه ی پزشکتون می آم و تمام ماجرا رو براتون تعریف می کنم. فعلاً یا علی! علی؟ غریب ترین اسم در لوح روزگارم. نامش که بر زبان مادر می چرخید، کینه ام از اسلام و مرد مردانش شعله می کشید. دو پرستار زن وارد شدند، و حسام کَل کَل کنان با آن مرد سفیدپوش، راه خروج از اتاق را پیش گرفت و من مست از تزریق آرامبخش و داروها، خواب زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح دادم. روز بعد به محض دیدن دنیا، چشم به در دوخته، منتظر حسام ماندم. دلشوره ی عجیبی داشتم. می ترسیدم حرف های حسام در مورد سلامتی برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد برای مراعات حال بیماری ام. هر ثانیه که می گذشت، تفاوتی با گذر یک سال نداشت. خیره به آفتاب کم جان زمستانی، پشت پنجره، سنگ روی سنگ. من با خدای حسام، در آن نفس های همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس معرفت به حساب نمی آمد، گذاشتن و گذشتن. باید باز هم صدایش می کردم. تا باز شود سر این غده ی چرکین و رها شوم از نبودن برادر و خدایی که حالا می خواستمش. «یا الله» حسام، نگاهم را جلب کرد. آن مرد آمد با شمایلی شبیه روز قبل. ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب، که خبر می داد از ماندگاریش بر تخت بیمارستان آرام و خمیده، متوسل به دیوار راه می رفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین می کشید. با هر گام، کمی ابروهایش را جمع می کرد و مقداری می ایستاد برای نفس گرفتن. عاصم چه کرده بود با جسم این جوان، و چه خیالی برای من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه، انتظار آمدنش را می کشیدم و اگر می آمد...! حسام روی صندلی کنار تخت نشست. لبخند به لب داشت و سر به زیر بود. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمی دوخت؟ با متانتی خاص، سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم با تبسمی محسوس، سرش را تکان داد. - چشم الآن همه ی ماجرا را خط به خط تعریف می کنم. اما قبلش... چون می دونم نگرانین و زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنین. حسی شیرین در تمام وجودم خزید. دانیال... دانیال من. شنیدن صدایش، تنها آرزوی آن روزهایم بود. از فرط خوش حالی، بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمی دانستم باید بدوم، پرواز کنم، یا جیغ بزنم! به سختی روی تخت نشستم. - کو... کجاست؟ لب هایش از دستپاچگی ام، بیش تر کش آمد. - عجب خواهری داره این عتیقه! یه لحظه اجازه بدین! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄