🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش دوم: نحیف تر از نیم ساعت قبل ایستاد، خاک نشسته بر چادر عرب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش سوم: خواستم پاسخ بگویم که یک لحظه مسیر نگاهم از باریکه ی در به داخل خانه کشیده شد؛ حیاطی شبیه به آرزوهایم، با حوض بزرگ کاشی و گلدان های پرعشوه ی شمعدانی. سریع حواسم را قورت دادم و تشکر کردم. روحم برای دیدن داخل پر می کشید ولی عقلم، به حکم گوشزدهای پدر، مجوز ورود نمی داد. آن روز بعد از کمی صحبت بیرون در و فهمیدن اسم و نسبت آن دو با یکدیگر، راهی خانه شدم؛ همان خانه ی نقلی در طبقه ی چهارم آپارتمان نه چندان نوساز. عطر کوکو سیب زمینی مادر دل می برد برای ناخنک زدن اما دریغ از یک جو جرئت. ذهنم پی آن حیاط و صاحبانش می پرید و افکارم آرام نمی شد. شالی بر سر نهادم. لیوان سرامیکی چای را به نیشِ انگشتانم گرفتم و کنار پنجره ی پذیرایی ایستادم. سارا و برادرش چه قصه ای در زندگیشان داشتند؟ شهید حسام و نوعروس نحیفش، با آن زبان خارجی، شبیه به بقیه ی آدم ها نبودند. شهر با تمام زشتی اش از آن ارتفاع زیبا به نظر می‌رسید، کاش دنیا شبیه این پنجره، آرام بود! کلیپس موهایم شل شده بود و گردنم را قلقلک می داد. نسیم انتهای تابستان از کنار شال به دشت مشکی زلف هایم می خزید و من پاییز را با تمام وجود بو می کشیدم. جرعه ای چای نوشیدم. تکیه زده به قاب پنجره، در خنکای باد به سمت پدر چرخیدم. باز هم از فرط خستگی، روی زمین و مقابل تلویزیون روشن خوابش برده بود. گوینده ی خبر از جنگ و جنگ و جنگ می‌گفت. نگاهم مات موهای بابا بود. دیگر نشانی از سیاهی بین زلف هایش به چشم نمی‌آمد؛ تماماً جو گندمی شده بودند. از تماشای یک عمر خستگی اش سیر نمی شدم. اصلاً شیر هر چه پیرتر، جذبه اش دلرباتر. سرم را به سمت آشپزخانه چرخاندم. مادر مقابل اجاق گاز ایستاده بود. همیشه از آشپزخانه ی اوپن بدش می‌آمد. می‌گفت: «این جا سنگر زنه. باید در و پیکر داشته باشه تا هر وقت دلش گرفت، به بهانه ی پیاز خرد کردن، های های اشک بریزه و سرش که داغ شد تا جا افتادن غذا، کنج دیوار زیارت عاشورا بخونه.» اما حالا درست وسط آشپزخانه ای اوپن رزق شکممان را تدارک می دید. باز هم خواسته اش را در انبار دوست داشتن ها مخفی کرده بود تا مبادا مرد جنگی اش از خجالت گونه سرخ کند. کاش پول هایی که آشنا و غریبه بابتش نیش و کنایه می‌زدند وجود داشت تا حداقل آشپزخانه ای دلخواه مادر از آن در می‌آمد؛ پول هایی که یک عمر زخمش را خوردیم اما خودش را نه. این همه چین و چروک بر صورت و دستان فرمانده نتیجه ی جنگیدن با دشمن بود یا بی معرفتی دوست و فامیل؟ حتی اگر سرم هم می رفت، هیچ وقت با یک نظامی ازدواج نمی کردم. من شبیه مادر و دوستانش نبودم. توان شنیدن و دم نزدن نداشتم. به زور قدِ دیوار تحملم تا مچ پایم می رسید. آن شب سر سفره ی شام از ماجرای دیدارم با سارا گفتم. نام شهید حسام که آمد، آه از نهاد طاها بلند شد و پدر دستی بر محاسنش کشید. دوست و همکارشان بود. از خاطراتش گفتند؛ از مهربانی هایش و سر نترس و آرزوی شهادتی که داغ شد بر پیشانی دل سارا. بین حرف‌هایشان فهمیدم که آن تازه عروس و برادرش دانیال بزرگ شده ی ایران نیستند و آن لغات از زبان آلمانی می‌آمدند. طاها با هیجانی خنده دار از همکاری و رفاقتش با دانیال می گفت. ظاهراً در دیوانگی کم از یکدیگر نداشتند؛ دیوانگی ای که لبخند برادر را تا بناگوش کش می آورد و ابروهای پر جذبه ی فرمانده خانه را گره می زد. آن دو چه آتشی زیر سر داشتند، خدا عالم بود و پدر شاهد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄