🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۳: چشمانم که به قامت بلند و چهارشانه برادر افتاد، آشوب قل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۴: تپش قلبم به اوج رسید. این جمله یعنی شرایط خیلی وخیم تر است. رو به برادر، تابی به چهره دادم که یعنی منظورش چیست. جوان لاغراندامی که کنار طاها ایستاده بود، روی زمین خیس از باران زانو زد و جعبه زیر صندلی را خوب بررسی کرد. کمی بعد، با چهره‌ای ناخوانا دستی بر محاسن بلندش کشید. _ راست می گه، حاجی. این جعبه یه جوریه. اصلاً بیا یه بار دیگه خودت ببین. سپس با صدایی بلند فردی به اسم احمد را خواند. طاها، خیس از باران، همراه با مرد تپل، مشغول بررسی جعبه شد. فهرستی از کلمات تخصصی بینشان رد و بدل می گشت که از هیچ کدامشان سر در نمی آوردم. کمی بعد جوانی احمد نام، دوان دوان به جمعشان پیوست. هرچه بیش تر به حرف ها و کارهایش دقت می کردم کمتر متوجه می‌شدم. دیگر اضطراب و گنگی امانم را بریده بود. خواستم زبان به اعتراض بچرخانم که ماشینی در نزدیکی ما ایستاد و پدر با همان صلابت و آرامش همیشگی از آن پیاده شد. چشمان باجذبه اما مهربانش در آن هیاهو، من را می جست. نگاهش که به من افتاد ریه اش نفسی راحت کشید. با گام‌هایی بلند به سمت ما راه گرفت. سلام و احترام نظامی تک تک افراد را با دست و لبخندی مردانه پاسخ گفت. این مرد با آن موهای جو گندمی و زخم کنار ابرو، تمام دنیایم به حساب می آمد. با آرامشی پدرانه روی صندلی کناری ام نشست. _ خوبی بابا؟ تو دختر منی ها! ما از این بازی‌ها کم ندیدیم. پس نبینم بترسی! اشک بی اختیار بر گونه ام لیز می خورد. یک روز چه قدر ظرفیت برای بد شنیدن و بد آوردن در خود داشت؟ پدر همیشه کم حرف می زد اما امان از خروش چشمانش. یکی از جوان ها با احترامی خاص پدر را خواند و او را به جمع پر چالششان کشاند. توجهم میخ بررسی ها و گفت و گوهایشان بود. کمی بعد انگار به نتیجه رسیدند. یکی از جوان ها که زیر نم نم تند باران روی زمین نشسته بود، نگاه مو شکافانه اش را از جعبه گرفت و با لهجه ای شیرازی اطمینان بر کلام داد. _ حاجی جان، به جایی ارتباط نداره. بررسی کردیم، خیالت تخت! سرش را کمی بالا آورد. بخار از دهانش به بیرون می دوید و قطرات باران از میان موها بر پیشانی سبزه اش مسیر می گشود. یا علی گویان از جا برخاست و کمی آن طرف تر ایستاد. _ آبجی، جسارتاً، آروم و با احتیاط پیاده شید. وجودم به گزگز افتاد. از من می خواست پیاده شوم؟! اما آن ناشناس گفته بود اگر تکان بخورم ماشین به هوا می رود. نگاه پر التهابم بین طاها و پدر تاب خورد. تردیدِ وحشت زده ام را دیدند. برادر دستش را به سمتم دراز کرد. صدای نرم و مطمئن بابا در شنوایی ام پیچید: «بابا پیاده شو و نگران نباش!» من با این دو مرد جهنم را هم دوست داشتم ولی اگر اتفاقی می افتاد جان من به درک، تک تک آدم های این جا چه می شدند؟ چشمان خسته ی پدر اطمینان را فریاد زد. راهی نیافتم. در دل اشهدم را خواندم و خواستم خارج شوم اما پاهای خواب رفته ام برای ایستادن یاری ام نکردند. دو محرم نور چشمی، ناتوانی ام را خواندند و برای کمک زیر بازوهایم را گرفتند. به محض برخاستن. بسم الله گویان پلک بر پلک فشردم؛ آن قدر محکم که حس فلجی بر صورتم چنگ زد. یک... دو... سه... چند نفس گذشت؛ ولی اتفاقی نیفتاد؛ این یعنی هنوز زنده بودیم. بازدمی بلند از روحم برخاست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄