🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۳: سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم. پاهایم را کف ماشین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۴: هرچه انتظار می کشیدم درگیری ها رو به پایان نمی رفت. حالا عربده کشی های توهین هم به این آشوب اضافه شده بود. مسیر نگاهم را از باریکه ی باز در به بیرون دوختم. چند مرد اسلحه و قمه به دست در مقابله با افراد نظامی رجز می خواندند و با شعارهایی خاص، داعیه ی حمایت از مظلومان را داشتند. این جا چه خبر بود؟ این ها از کدام قماش به حساب می آمدند؟ همدستان آن ناشناس بودند یا آشوبگران خیابانی؟! گفت و گوی عصبی عقیل با همکارانش ناآرامی را بیشتر می کرد. _ عباس، این ها دارن بازی می کنن. دارن فرصت می خرن تا نیروهاشون دسته ی معترض ها رو بکشن تو این کوچه. معترض ها برسن به این جا دیگه نمی شه جمعش کرد؛ این ها می ریزن تو این خونه. تق تق به هم خوردن دندان هایم را می شنیدم. اگر دست این دیوانگان به من می رسید... صدای رسای مردی در کوچه شنیده می شد که سعی داشت همدستان مرد ناشناس را به آرامش دعوت کند. عقیل شانه به شانه ام تکیه به دیوار داشت. نگاهی به نیمرخش انداختم. خرده های خون آلود شیشه، روی گونه و کنار پیشانی اش خودنمایی می کردند. استیصال را می شد در چهره اش دید. صدایی از پله ها شنیده شد. عقیل از جایش جهید. سلاح کمری اش را به سمت منبع تاریک مسلح کرد و منتظر ماند. مردی جوان با دست هایی که به نشانه ی تسلیم بالا برده بود از تاریکی بیرون آمد. _ من از اهالی همین ساختمونم. می خواستم برم بیرون اما یه دفعه شلوغ شد و من هم همین جا موندم. عقیل سلاحش را پایین آورد. _ همون جا بمون! بالا نیا، خطرناکه. جوان روی پله های انتهایی نشست. عقیل خطاب قرارش داد: _ به غیر از این در، این جا در دیگه ای به بیرون نداره؟ جوان مکثی کرد و سپس گفت: «در که نه، ولی یه راه هست؛ اون هم این که از پنجره ی اتاق من بپرید تو کوچه ی پشتی. البته فکر کنم ارتفاعش واسه خانم یه مقدار زیاده.» انگار روزنه ای از امید به روی عقیل گشوده شد. _ خونه ت کدوم طبقه ست؟ جوان با لبخند پاسخ داد: «طبقه ی اول» نه، من از ارتفاع می ترسم. زبان از غلاف بیرون کشیدم. _ من نمی پرم ها! هیچ واکنشی نشان نداد. کمی سرش را دراز کرد و شرایط بیرون را سنجید. نرم، دو لنگه ی در را با پایش روی هم گذاشت. جوان را صدا زد: «آماده باش! وقتی بهت گفتم، بی سر و صدا می دوی سمت پله های بالای راهرو» جوان که از لذت هیجان، چشمانش دو دو می زد، با لبخند و تکان سر آمادگی اش را اعلام کرد. به خیالم نسل دیوانگان منقرض شده بود اما انگار اشتباه می کردم. عقیل چشم به آشوب خیابان دوخت. ثانیه ای مکث کرد و ناگهان دستور را صادر نمود. چون تیر رها شده از کمان، جوان بدون تعلل و خمیده به سمت مقصد دوید. پایش که سلامت به پله ها رسید، نفس حبس شده در سینه ام را رها کردم. عقیل نگاهی اجمالی به من انداخت. _ حالا نوبت شماست. حس آن را داشتم که روی لبه ی تیغ ایستاده ام؛ اگر می ماندم پایم بریده می شد، اگر می رفتم هم پایم بریده می شد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄