🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نوزدهم: از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش بیستم: در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد. اُم جیران کنار بستر مادر، روی کرسی نشسته بود. شبیه بقچه ی بزرگی بود که جای گره، سر داشته باشد. ــ زود در را ببند! در را بست. اتاق گرم بود. بوی زردچوبه و روغن به دماغش خورد. باز اُم جیران پای مادر را با معجون دست سازش چرب کرده بود. مادر که هنوز اثری از خنده بر لب‌هایش بود، در مقابل جثه ی اُم جیران کوچک به نظر می‌رسید. ــ خوش آمدی! اُم جیران لب ورچید و از گوشه ی چشم به ابراهیم نگاه کرد. ــ هنوز نمی‌دانی مرد نباید دست خالی به خانه بیاید؟ زن که گرفتی، زود این چیزها را یاد می‌گیری! بیچاره مادر که همیشه نگران بچه‌اش است و به دست‌های خالی‌اش نگاه نمی‌کند! ابراهیم کنار آتشدان نشست و دستار از سر برداشت. به مادر نگاه کرد. به اُم جیران گفت: «ممنونم که به مادرم سر می‌زنید! این جا به شما زحمت می‌دهیم و در بازار به ابوالفتح!» مادر خواست حرفی بزند که اُم جیران به او فرصت نداد. ــ اگر زن بگیری، این خانه آباد می‌شود. هم خودت سر و سامان می‌گیری، هم مادرت همدمی پیدا می‌کند. من خودم چند دختر خوب سراغ دارم. حیف که دخترهای دسته گل خودم را عروس کرده‌ام! ابراهیم به یاد حرف‌های الیاس افتاد. سر پایین انداخت و به آتشدان خیره شد. مادر این بار به اُم جیران مجال نداد. ــ چی شده وقتی رفتی سر حال بودی! حالا چرا ناراحت و گرفته‌ای؟ بلایی بر سر دکان آمده است؟ طارق دوباره دست گل به آب داده است؟ ابراهیم سر تکان داد. اُم جیران خوب وراندازش کرد. ــ چرا حرف نمی‌زنی؟ زبانت را گربه خورده است؟ دلت جایی گیر است؟ شده‌ای عین سگ کتک خورده! من با این حالت‌ها آشنایم. خودت راه افتاده‌ای دنبال دلت؟ بزرگتر نداری؟ جواب رد داده است؟ من و مادرت این وسط چه کاره‌ایم؟ اسمش را بگو؟ قانیه؟ طوعه؟ یُسرا؟ لااقل حرف اول اسمش را بگو تا بگویم. توی بازار دیدی اش؟ به دکان می‌آید؟ از مشتری‌هاست؟ همسایه است؟ ابراهیم نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. از ذکاوت اُم جیران تعجب کرده بود. مادر در بستر جا به جا شد. ــ ولش کن! دست از سر پسرم بردار! خسته است جناب مفَتّش! از غذایی که آورده‌ای کاسه‌ای بده بخورد و جانی تازه کند! اُم جیران به سختی از جا برخاست. به مادر تشر زد: «خودت را به خواب نزن! اگر بگذاری خودم ته و تویش را در می‌آورم!» از طاقچه، کاسه و ملاقه را برداشت و به ابراهیم داد. ــ خودت هرچه می‌خواهی بردار! آهسته گفت: «اگر رویت نمی‌شود با مادرت درد و دل کنی، به من بگو! من هم مثل مادرت هستم! شیرخواره که بودی، خودم تر و خشکت می‌کردم.» ابراهیم به کاسه و ملاقه نگاه کرد. انگار نمی‌دانست به چه دردی می‌خورند. اُم جیران رفت و کرسی را کشید و آورد نزدیک آتشدان. به مادر اشاره کرد که دخالت نکند. نشست. کاسه و ملاقه را چنگ زد. از دیگچه ی کنار زغال‌ها دو ملاقه توی کاسه ریخت و به دستش داد. مادر گفت: «حلیم پر گوشتی است؛ تشکر کن!» ابراهیم گفت: «ممنونم!» ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄